تاثیرات اندیشه های سیاسی دوران بر افکار و فیلم های تارکوفسکی1
تارکوفسکی با ارائه درک ویژه خود از کمونیسم، پیش بینی می کرد تقابل بین پیشرفت های فناورانه و نیروهای طبیعی تا آن زمان که انسان به ازادی اجتماعی نرسیده ادامه خواهد داشت: «نوعی آزادی اجتماعی که در آن انسان دیگر نگران نان شب، سقف بالای سر و امنیت و آینده فرزندانش نخواهد بود؛ زمانی که انسان با همان انرژی که پیش تر صرف دستیابی به آزادی اجتماعی می کرده، به کاوش درون خود خواهد پرداخت». مشابه همین داستان را در فیلمهایی تارکوفسکی در مورد نقش ساختاری کلیشه های روسی چون «غلبه کردن و چیره شدن» شاهدیم. تارکوفسکی درباره سولاریس می گوید: تمام شخصیت های من یک نگرانی دارند و آن هم «چیره شدن» است. هیچ دانشی از زندگی را نمی توان بدون صرف چنین قدرت روحی عظیمی کسب کرد. ممکن است هزینه های سنگینی نیز در این راه پرداخت شود، ولی در نهایت دستاوردهای بزرگ و باارزشی نیز به همراه خواهد داشت. برای درک قوانین زندگی، برای آگاه تر شدن از این که چه چیزی برای یک فرد و پیرامونش مناسب تر است، برای درک این که چه چیزی زیبایی و حقیقت درونی هستیمان (و نه فقط زندگی مادی و حیوانی مان) را می سازد و در نهایت برای صادق بودن با خودمان و دانستن وظیفه مان در قبال خود و دیگران، تمام ش خصیت های من باید از هزارتوی تفکر و تعقل و جست وجوی حقیقت عبور کرده تا به موفقیت دست یابند.
اگر نقطه آرمانی تخیل جمعی روس دستیابی به نظامی بسته با ثبات درونی بود که در آن جریان های طبیعی و امیال بشری در جهت افزایش تولید و بازده کار مهار میشد، تارکوفسکی میخواست نشان دهد که چگونه در عالم واقعی این جریان ها و امیال وارد زندگی انسان می شوند؛ جریانهایی قدرتمند که هم می توانند باعث افزایش توانایی انسان شوند و هم می توانند زمینه نابودی او را فراهم سازند. تارکوفسکی با استفاده از نماهای پیوسته و طولانی، تخیل جمعی روس را به تصویر می کشد، نه به خاطر نمایش پیوستگی و تداوم آن، بلکه به این دلیل که میخواهد با این جریان آهسته و پیوسته، تاروپود یک تجربه شخصی را در دل این تخیل جمعی به تصویر بکشد. پیچیده بودن فیلم و ابهام های آن مانعی است که تماشاگر تلاش می کند بر آن «چیره» شود.
اما نمودهای اصلی تخیل جمعی روس در فیلمهای تارکوفسکی همیشه به این وضوح و شفافیت نبود. تارکوفسکی انتقاد روس ها مبنی بر جدا افتادگی سینمای او از زندگی واقعی را رد می کند و می گوید: عذر میخواهم، ولی این حرف به كل بی معنی است، زیرا انسان در دل زمانه خود و در بطن حوادث زندگی می کند و افکارش نمودهایی از واقعیاتی است که اکنون در زندگی اش موجودند. قضاوت هنر سینما بر اساس ارتباط آن با یک زمینه ویژه (تارکوفسکی از زمینه هایی چون کشاورزی، طبقه کارگر و طبقه روشنفکر روس نام می برد) یکسره اشتباه است و مانع خلق اثری باکیفیت می شود.
برای نمونه، در حالی که موضوع رمان لم - سطح سیاره سولاریس پر از گدازه های زردرنگی است که باید آن را کنترل و در جهت منافع انسانی از آن استفاده کرد - ارتباط تنگاتنگی با تخیل جمعی روس دارد، سولاریس تارکوفسکی رویکردی بدبینانه به این مسأله دارد: تنها راه کنترل جریان سولاریس نابودی یا انجماد آن است، اما هیچ تلاشی نمی تواند مانع نفوذ و رخنه آن به شیارها و منافذ سفینه شود. داستان مشابهی را در استاکر شاهدیم که در آن جریان های طبیعی، سازه هایی را که انسان برای کنترل آنها ساخته بود به تصرف خود در می آورند. نکته کنایه آمیز اینجاست که حضور بیگانه ای که انسانها علیه آن مبارزه می کنند خود به طور کامل همان منبع حیات است. زندگی چیزی جز همین درگیری بین امیال انسانی و نیروهای طبیعی نیست. تارکوفسکی در پایان کتاب خود، پیکرتراشی در زمان می نویسد که حتی تمدن های باشکوهی چون چین باستان در نهایت، در مواجهه با دنیای مادی که پیرامونش را احاطه کرده بودند، تسلیم شدند و مشابه این قضیه در برخورد افراد با اجتماع نیز اتفاق می افتد. اما تارکوفسکی در نهایت این گونه حرف خود را به پایان می رساند که ما نه در یک دنیای تخیلی، بلکه در دنیایی زندگی می کنیم که خود ساخته ایم؛ اما به جای آن که به نقاط قوتش اتکا کنیم، بر نقطه ضعف هایش تمرکز می کنیم. به نظر من، آینه به كل همین تغییر زاویه دید نسبت به دنیا را به تصویر می کشد.
بخشی زیادی از آمیختگی زمان در فیلم آینه، ناشی از تغییری اساسی است که در زمان ساخت فیلم رخ داد. فیلم، که قرار بود درباره مادر تارکوفسکی باشد، در نهایت به یک فیلم خودسرگذشت نگار تبدیل شد:
ابتدا من و الكساندر میشارین فیلمنامه روز روشن را نوشتیم. هنوز نمی دانستم فیلم درباره چه خواهد بود، چگونه در فیلم نامه نمود پیدا خواهد کرد و نقش تصویر در آن چه خواهد شد؛ منظورم تنها تصویر نیست، بلکه طرح کلی داستان و به ویژه داستان مادرم است. تنها چیزی که می دانستم این بود که درباره جایی که در آن متولد شدم رؤیاهای مکرری میدیدم. خواب خانه ای را که در آن به دنیا آمده بودم میدیدم، گویی می خواستم وارد آن شوم یا دقیق تر بگویم دور و بر آن میپلکیدم. به این شکل بود که خط کلی فیلم عوض شد...فکر کردم این احساس باید مفهومی مادی هم داشته باشد، وگرنه دلیلی ندارد به کرات این رؤیا تکرار شود. چیزی در این رؤیا پنهان بود، چیزی بسیار مهم.
بر اساس مطلبی که در آن دوران خوانده بودم، حس کردم می توانم خودم را از این حس رها کنم، چرا که بار غربت بار و احساسی آن به شدت بر من سنگینی می کرد. چیزی مرا به گذشته می کشید و تمام آینده ام را نابود می کرد. خب، فکر کردم می توانم یک داستان در مورد آن بنویسم. اما به تدریج این داستان شکل یک فیلم به خود گرفت. در ضمن اتفاق عجیبی نیز افتاد. توانسته بودم خود را از شر این حسها برهانم، اما خود این فرایند روان درمانی به چیزی بدتر از علت آغازین آن تبدیل شد. وقتی این حسها را از خود دور کردم، دیدم در واقع خودم را از دست داده ام. همه چیز خیلی پیچیده بود. این حس ها ناپدید شدند، اما چیزی جای آنها را نگرفت. هر چند صادقانه بگویم در یک دوره، همان طور که در فیلم نامه هم نوشته ام، معتقد بودم انسان نباید به گذشته برگردد؛ حال می خواهد دیدن خانه ای باشد که در آن به دنیا آمده ای یا دیدن افرادی باشد که در گذشته دور با آنها سروکار داشته ای. هر چند این نظر در ابتدا فقط در حد نظریه بود، اما در عمل هم به دقت پیاده شد. نکته اصلی این که ایده و حس نهایی فیلم هیچ ارتباطی به رهاسازی خود از خاطرات ندارد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان