تحلیل فیلم مخمل آبی بر اساس نظریات ژک لکان
سینمای دیوید لینچ، سینمایی به شدت پیچیده و کاملا شخصی است. شخصی به این معنا که هیچ تفسیر واحدی از این سینما وجود ندارد و هر مخاطبی بر اساس نگاه خود آن را تفسیر می نماید. اما بیشتر تحلیل گران سینمایی، فیلمهای دیوید لینچ را با استفاده از تحلیل روان کاوانه بررسی میکنند. تحلیل روان کاوانه نیز انواع مختلفی دارد اما سرآمد همه روان کاوان، ژک لکان است که ساختار منسجمی به این رشته داد و با استفاده از نظریات فروید، علم روان کاوی را پایه ریزی کرد.
در فیلمهای دیوید لینچ، ما همیشه چند خط داستانی را شاهد هستیم که در بیشتر اوقات هم به ظاهر ارتباط چندانی به هم ندارند. مرد و زنی در حال زندگی هستند، ناگهان خط داستانی دیگری آغاز میشود که مرد به هیبت جدید درآمده و با افراد دیگری زندگی میکند. این دو زندگی هم هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند و همین مساله ای است که باعث می شود بتوان به انواع و انحاء مختلفی این فیلم را تحلیل کرد. این داستان سه خطی که آورده شد، خلاصه داستان یک از فیلم های دیوید لینچ بود و باقی فیلم های وی هم به همین سبک و سیاق است.
او فیلم به فیلم همین روند را در پیش گرفت و پیچیدگی و عمق سینمای او بیشتر شد. اما اولین فیلمی که او را بصورت جهانی مطرح کرد فیلم مخمل آبی بود. فیلم مخمل آبی نشان داد که دیوید لینچ جهان خاص خودش را در سینما خلق میکند. او جهان بینی مشخصی دارد و دائما در تلاش است که این جهان بینی را بر پرده بیاورد. از دغدغه های دیوید لینچ می توان به این مسائل اشاره کرد: ناخودآگاه افراد، رویا و خواب, بحران جنسی, سرکوب روحی و روانی, عقده های کودکی که بزرگسالان با خود به همراه دارند. علاقمندی لینچ به همین مسائل است که باعث میشود بسیاری از تحلیل گران با قطعیت او را یک ژک لکانی بدانند و بر همین اساس نیز با آرای لکان فیلمهای او را تحلیل کنند.
فیلم مخمل آبی در سال 1986 ساخته شد. ما در این فیلم ابتدا پسری جوان را می بینیم و با زندگی او با خانواده اش آشنا میشویم. او رابطه ای با یک دختر جوان هم دارد. روزی پسر در داخل باغ قدم میزند که یک گوش بریده شده داخل باغ می بیند. ما هیچوقت متوجه دلیل وجود این گوش داخل باغ نمیشویم و هر کس میتواند برداشت خودش ار این صحنه بگوید.
در ادامه پسر جوان به خانه یک زن وارد میشود و میفهمد که شوهر و بچه این زن توسط مردی ربوده شده اند. زن که خواننده مشهوری است میخواهد با تن دادن به خواست مرد، کودک و شوهرش را از چنگ او آزاد کند. پسر که این صحنه را می بینید تلاش میکند که به زن کمک کند.
در صحنه ای از این فیلم، پسر جوان در کمد خانه زن خواننده پنهان میشود تا بیمار دیگر آزاری به اسم فرانک که شوهر و بچه اش را دزدیده است، وارد خانه شود. فرانک وارد میشود و به زن که دوروتی نام دارد تعرض میکند.
آپارتمان دوروتی از آن مکان های جهنمی است که به وفور در فیلمهای دیوید لینچ دیده می شود. جایی که ظاهرا همه کمرویی های اخلاقی و اجتماعی کنار می رود و هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد. در چنین مکان هایی با نازل ترین روابط جنسی، انحرافات و عمیق ترین سطح از امیال مان، که حتی خودمان حاضر به قبولش نیستیم مواجه می شویم. از چه دورنمایی باید چنین صحنه ای را ببینیم؟
این صحنه را از دید کودکی تجسم کنید که در کمد یا پشت دری مخفی شده و شاهد معاشرت پدر و مادر خود است. او هنوز چیزی در این مورد نمی داند. حتی جنسیت را هم نمی شناسد. تمام چیزی که می داند همان چیزهایی است که می شنود. نفس کشیدن های عجیب و عمیق، اما تلاش میکند اتفاق را تصور کند.
در همان ابتدای مخمل آبی، پدر جفری بر اثر سکته قلبی زمین میخورد. بنابراین اختلالی در نظام قدرت والدین خانواده پیش می آید. صحنه آپارتمان دوروتی مثل این است که جفری، زوج والدین خشن، دوروتی و فرانک را بعنوان مکمل تخیل خود برای جبران کمبود توان والدین خود تجسم کند. فرانک، نه تنها به وضوح عمل میکند، که زیاده روی هم میکند. البته، نکته در همین امر بدوی است. قانع کردن ناظر نامریی بر ناتوانی پدر، لاپوشانی ناتوانی پدر. بنابراین، راه دوم برای خواندن این صحنه، نمایشی دیدن آن است. نمایشی که به شکل مضحکی خشن است و توسط پدر برپا شده است که پسر را بر نیرومندی خود، بر فرابالقوگی خود قانع کند.
راه سوم این است که بر خود دوروتی تمرکز کنیم. البته بسیاری از فمینیست ها بر خشونت و سو استفاده علیه زنان در این صحنه صحه گذاشته اند. که چگونه شخصیت دوروتی مورد سو استفاده واقع شده است. مسلما این بعد در این صحنه وجود دارد. اما فکر می کنم شخص باید به تعبیری تکان دهنده تر و عکس جهت هم بیندیشد. اگر مساله مرکزی این صحنه را منفعل بودن دوروتی ببینیم چه می شود؟
اگر کاری که فرانک انجام میدهد نوعی رفتار ناامیدانه و مضحک اما به هر حال تلاشی برای کمک به دوروتی باشد که او را از رخوت بیرون کشیده، به زندگی بازگرداند چه؟
بنابراین، اگر فرانک تخیل هر کسی باشد شاید تخیل دوروتی هم باشد. اینجا نوع غریبی از سد تخیل متقابل وجود دارد که نه تنها در خود ابهام دارد که نوسانی میان سه نقطه کانونی ماجرا هم هست. چیزی که فکر میکنم در تکان دهندگی غریب این صحنه نقش دارد.
عموما این قضیه در بیشتر فیلمهای لینچ حضور دارد. ما بسیاری از شخصیت ها را می بینیم و بسیاری از وقایعی در جریان هستند که دقیقا مشخص نیست این شخصیت ها و وقایع واقعیت دارند یا خیر. بسیاری از اینها در تخیل و تصور کسی در حال وقوع اند. اینکه تشخیص دهیم که در تخیل چه کسی هستیم و این در واقع ناخودآگاه کدام یک از شخصیت های اصلی فیلم است، کار اصلی ما حین تماشای فیلمهای دیوید لینچ است. البته واقعیت این است که همین ابهام و پیچیدگی هم باعث لذت بردن بیننده از تماشای فیلم های دیوید لینچ میگردد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان