خرچنگ کوچولو
خرچنگ کوچولو
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک دریاچه کوچک، خانواده خرچنگ زندگی میکردند. آنها به تازگی صاحب یک پسر شده بودند. بچه خرچنگ بسیار کنجکاو بود و دوست داشت محیط خارج از دریاچه را ببیند ولی پدر و مادرش همیشه با او مخالفت می کردند و می گفتند: خطرات زیادی بیرون از دریاچه وجود دارد و ممکن است شکار پرنده های دریایی بشوی ولی بچه خرچنگ اصلا توجه ایی به حرف های پدر و مادرش نمیکرد. یک شب که پدر و مادرش خواب بودند، خرچنگ کوچولو آرام از خانه بیرون آمد و از دریاچه خارج شد. خرچنگ کوچولو با دقت به سنگ ریزه ها که با تابش نور ماه می درخشیدند، نگاه میکرد. او کمی دور تر رفت تا چیز های جدید دیگری را ببیند که ناگهان صدایی از پشت درخت ها شنید. خرچنگ کوچولو به سرعت به سمت دریاچه رفت ولی وسط راه تصمیم گرفت که شجاع باشد و به سمت صدا برود و... صبح وقتی پدر و مادر خرچنگ کوچولو از خواب بیدار شدند و متوجه شدند که پسرشان در خانه نیست، بسیار نگران شدند. بابا خرچنگه سریع از خانه خارج شد تا دنبال بچه اش بگردد. ابتدا از ماهی های کوچک قرمز پرسید ولی آنها تمام شب را خواب بودند. بابا خرچنگه چند ساعتی را دنبال او گشت و ناگهان به یاد حرف خرچنگ کوچولو افتاد که همیشه آرزو داشت به بیرون دریاچه برود پس سریع از آب خارج شد و به اطراف نگاه کرد. ناگهان صدای خرچنگ کوچولو را شنید که می گفت: پدر من اینجا هستم.
من دوست جدید پیدا کردم. بابا خرچنگه به سمت صدا رفت و پسرش را آنجا دید و او را بغل کرد و گفت: من و مادرت بسیار نگرانت شدیم، باید زود به خانه برگردیم اینجا برای تو امن نیست. خرچنگ کوچولو گفت: من دیشب یک دوست پیدا کردم و به من گفت وقتی خانواده ات به دنبالت آمدند، او را صدا بزنم. بابا خرچنگه گفت: یک دوست خوب هیچ وقت دوستش را تنها نمی گذارد. بهتره زودتر به خانه بر گردیم. وقتی به خانه رسیدند بابا خر چنگه گفت: تو هنوز خیلی کوچک هستی و نمی توانی دوست و دشمن را از هم تشخیص بدهی ولی بهت قول می دهم وقتی بزرگتر شدی و توانستی از خودت دفاع کنی حتما با هم از دریاچه خارج بشویم. خرچنگ کوچولو هم که متوجه اشتباهش شده بود از پدر و مادرش عذر خواهی کرد.
- توضیحات
- بازدید: 3067
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان