خرگوش باهوش | قصه های خوب و جذاب
خرگوش باهوش
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک جنگل قشنگ زیر درخت های بلند، خرگوش کوچولو با خانواده اش زندگی می کردند. خرگوش کوچولو با بقیه دوستانش فرق داشت، به جای اینکه اتاقش پر از اسباب بازی باشد، پر از کتاب های مختلف بود. او در اتاقش یک کتابخانه کوچک داشت و هرروز روی تاب کوچک حیاط خانه شان مینشست و ساعت ها کتاب میخواند. اقا شیره چون سواد نداشت از خرگوش کوچولو خواهش کرده بود هرروز برایش کتاب بخواند.
دوستان خرگوش به او میگفتند: شیر حیوان خطرناکیه، ممکن است تورا بخورد. ولی خرگوش در جواب سوال انها لبخندی میزد و میگفت: درسته من و شیر دوست هستیم ولی من همیشه بعد از نهار پیش شیر میروم. شیر وقتی سیر باشه من رو نمیخوره. یک روز صبح که خرگوش کوچولو به سمت خانه اقا شیر میرفت، صدایی شنید و به سمت صدا دوید. از دور اقا روباه را دید که روی زمین افتاده و فریاد میزند .خرگوش کوچولو به روباه نگاهی کرد و به خودش گفت: ممکن است این فریب باشه و وقتی نزدیکتر بشوم، من رو بخوره. به همین دلیل جلوتر نرفت و از دور گفت: اقا روباه چه اتفاقی برات افتاده؟ روباه گفت: لطفا به من کمک کن. پایم پیچ خورده و نمی توانم راه بروم.
خرگوش کوچولو گفت: اگه بهت نزدیک بشوم ممکن است مرا بخوری. روباه گفت: من اصلا خرگوش دوست ندارم. بهت قول میدهم، کاری بهت نداشته باشم. خرگوش کوچولو کمی فکر کرد و گفت: صبر کن، .من زود برمیگردم. بعد از مدتی خرگوش کوچولو برگشت و از دور به روباه گفت: نگران نباش. الان کمکت میکنم. وقتی روباه منتظر بود که خرگوش کوچولو از پشت درخت ها بیرون بیاید، ناگهان اقا شیره به سمتش امد و روباه با دیدن شیر پا به فرار گذاشت. اقا شیر لبخندی زد و به خرگوش کوچولو گفت: از کجا فهمیدی که روباه میخواهد تورا فریب بدهد؟ خرگوش کوچولو گفت: وقتی من به روباه گفتم مرا نخورد، روباه گفت: اصلا خرگوش دوست ندارد. ولی غذای مورد علاقه روباه، خوراک خرگوش است. اقا شیر گفت: خیلی خوشحالم که دوست باهوشی مثل تو دارم و باهم به سمت خانه رفتند.
- توضیحات
- بازدید: 943
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان