خیاط باهوش
روزی روزگاری در سرزمین های دور خیاطی مغازه کوچکی در شهر داشت. یک روز که مشغول دوختن لباس بود، متوجه شد که هفت مگس از پنجره وارد مغازه شدند. ابتدا خیاط توجه ای به مگس ها نکرد ولی بعد از چند دقیقه انها کنار گوش خیاط صدا می دادند و خیاط نمی توانست کار خودش را انجام دهد. پس یک پارچه برداشت و آن را خیس کرد و هنگامی که مگس ها روی میز نشستند، خیاط با یک حرکت، هفت مگس را یک جا کشت و با خوشحالی فریاد زد و گفت: من هفت نفر آنها را با هم کشتم.
کسانی که از جلوی مغازه عبور می کردند، حرف های او را شنیدند و با خود گفتند: خیاط مرد شجاعی است. شاید او بتواند با غولی که در جنگل زندگی می کند، مبارزه کند. این خبر در کل شهر پخش شد و به گوش پادشاه رسید. پادشاه دستور داد تا خیاط را نزد او بیاورند و به او گفت: شنیده ام تو مرد شجاعی هستی. از تو می خواهم غولی را که مدت هاست مردم شهر را اذیت میکند از بین ببری ولی خیاط گفت: من تا حالا با کسی مبارزه نکردم و این خبر اشتباه است ولی پادشاه به حرف های خیاط توجه ای نکرد و دستور داد تا غول را از بین نبرده، به شهر برنگردد.
فردا صبح خیاط به سمت غاری که غول در آن زندگی میکرد، حرکت کرد. وقتی غول بزرگ را دید با خودش گفت: او بسیار قدرتمند است. چگونه با او مبارزه کنم؟ که ناگهان ایده ای به ذهنش رسید و شب که غول خوابید به غار رفت و دهان غول را با نخ به هم دوخت. صبح که غول از خواب بیدار شد، متوجه شد لب هایش به هم وصل شده و دیگر نمی تواند چیزی بخورد. او بسیار ناراحت بود و دور خودش میچرخید که خیاط وارد غار شد و به او گفت: من می تواتم بهت کمکم کنم، فقط یک شرط دارد که وقتی دهانت را باز کردم از این شهر بروی. غول هم با تکان دادن سرش شرط او را قبول کرد. خیاط هم دهان او را باز کرد و غول برای همیشه از شهر انها رفت.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان