دختر آواز خوان و گرگ
دختر آواز خوان و گرگ
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری در دهکده کوچکی، کشاورز با دختر زیبایش به نام گندم زندگی می کردند. مدتی بود که گرگی به دهکده حمله می کرد و گوسفند های اهالی شهر را می دزدید. مردم شهر بابت این مساله خیلی نگران بودند. یک روز گندم به جنگل رفت تا مقداری قارچ بچیند، ناگهان گرگ را دید که در پشت درخت ها پنهان شده، گندم ترسید و سریع به خانه رفت و به پدرش موضوع را گفت.
کشاورز به گندم گفت: هر وقت گرگ را دیدی، من را صدا بزن. فردا گندم دوباره به جنگل رفت. وقتی گرگ را دید، بلند جیغ زد و پدرش را صدا زد ولی قبل از اینکه کشاورز به انجا برسد، گرگ فرار کرده بود. چند روز بعد گندم دوباره به جنگل رفت. وقتی گرگ را از دور دید با خودش گفت: اگر دوباره پدرم را صدا بزنم حتما گرگ فرار می کند پس بهتره فکر راه حل دیگری باشم. گندم مشغول قارچ چیدن بود که گرگ به سمتش امد و گفت: این بار دیگه نمی توانی از دست من فرار کنی. چند روز است که چیزی نخوردم. تو امروز غذای لذیذی برای من هستی.
گندم به گرگ گفت: لطفا قبل از اینکه من را بخوری، ارزویم را براورده کن. گرگ هم قبول کرد. گندم به گرگ گفت: به من اجازه بده، اهنگی که دوست دارم را بخوانم و بعد آن می توانی من را بخوری و شروع کرد به اواز خواندن. گرگ که از اواز خواندن گندم خوشش امده بود، همراه او شروع به خواندن کرد. کشاورز که در جنگل نگران گندم بود و دنبالش می گشت وقتی صدای او و گرگ را با هم شنید، سریع اهالی شهر را جمع کرد و به سمت جنگل رفتند و گرگ را محاصره کردند. گرگ که متوجه اشتباهش شد و فهمید که گندم او را فریب داده با خودش گفت: کار من کشتن است و نه خواندن اهنگ. بلاخره گرگ را زندانی کردند و دوباره ارامش به شهر بازگشت. کشاورز هم از اینکه دخترش با زیرکی توانسته گرگ را فریب بده و خود را نجات بدهد، بسیار خوشحال بود.
- توضیحات
- بازدید: 561
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.


























































































نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان