درخت کوتاه و دارکوب
درخت کوتاه و دارکوب
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، درختان زیادی در کنار هم زندگی میکردند. این درخت های بلند که شاخه های آنها در هم گره خورده بود و سایه ی بزرگی را ایجاد کرده بود و همه حیوانات در مورد زیبایی این درخت ها صحبت می کردند. اما در میان این همه درخت بلند، یک درخت کوتاه وجود داشت. او بسیار تنها بود و هیچ کدام از حیوانات زیر درخت نمی رفتند، همه سنجاب ها و خرگوش ها در زیر سایه درخت های بلند بازی میکردند.
درخت های بلند همیشه او را مسخره می کردند و می گفتند: تو بسیار کوتاه هستی و کسی تو را دوست ندارد. یک روز دارکوبی به جنگل امد و به دنبال خانه ایی برای خود میگشت، وقتی از دور درختان بلند را دید با خوشحالی به سمت انها پرواز کرد و روی شاخه ی یکی از درخت ها نشست و شروع کرد به سوراخ کردن درخت تا برای خودش لانه درست کند ولی درخت بلند با عصبانیت گفت: چطوری جرات می کنی روی شاخه های من لانه درست کنی. زود از ینجا برو. دارکوب بسیار ناراحت شد. درخت کوتاه که ماجرا را فهمید به دارکوب گفت: نگران نباش، اگر دوست داشته باشی می توانی روی شاخه های من لانه درست کنی. خوشحال میشوم که با هم دوست باشیم.
دارکوب از درخت کوتاه تشکر کرد و شروع به سوراخ کردن تنه او کرد. با ضربه زدن دارکوب به تنه درخت، اوای زیبایی در جنگل پخش شد و توجه حیوانات جنگل را به سمت درخت کوتاه جلب کرد. سنجاب با دیدن دارکوب گفت: کاش من هم میتوانستم، همسایه شما بشوم و هرروز از این صدا لذت ببرم. درخت کوتاه با شنیدن این حرف گفت: خوشحال میشم که تو هم اینجا زندگی کنی. سنجاب بسیار خوشحال شد و با دوستانش برای خود خانه ایی جدید روی درخت کوتاه درست کردند. درخت کوتاه که تا اون موقع حتی کسی او را نگاه نمی کرد، الان اطرافش از حیوانات مختلف پر شده بود. درخت کوتاه به خاطر اوای زیبایی که دارکوب با ضربه زدن به درخت ایجاد میکرد بعد از مدتی معروف شد و از جاهای دور دست برای دیدن این درخت به جنگل می امدند و تا سالیان دراز دارکوب و درخت کوتاه با هم دوست های خوبی بودند و کنار هم زندگی کردند.
- توضیحات
- بازدید: 993
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.



























































































نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان