رنگ جادویی | قصه های خوب و جذاب برای بچه ها
رنگ جادویی
روزی روزگاری پشت کوه های بلند، دهکده ایی زیبایی وجود داشت. در این دهکده پسری با مادرش زندگی می کرد. انها مزرعه ی بزرگ داشتند و با فروش محصولات مزرعه زندگی خود را می گذارندند. پسر علاقه زیادی به نقاشی کشیدن داشت. او پول کافی برای خریدن رنگ نداشت به همین دلیل عصاره میوه ها را می گرفت و رنگ طبیعی درست میکرد. هرروز صبح قبل از شروع کار زیر درخت بزرگی که کنار مزرعه بود مینشست و نقاشی می کشید. یک سال خشکسالی شد و مزرعه انها نتوانست محصول خوبی بدهد. آنها برای فروش محصولات به دهکده رفتند ولی کسی از آنها چیزی نخرید وقتی به خانه رسیدند، پسر بسیار نامید و ناراحت بود و به مادرش گفت: یک سال تمام هرروز برای این مزرعه زحمت کشیدیم و حالا محصولات خوبی نداریم.
مادر گفت: پسرم از فردا شروع به خیاطی میکنم. خدا بزرگه شرایط اینجوری نمی مونه. پسر وسایل نقاشی اش را برداشت و به سمت مزرعه رفت و شروع کرد به نقاشی کشیدن که ناگهان پیرمردی به سمتش امد و گفت: پسرم؛ من تمام محصولات شما را میخرم ولی پولی ندارم به شما بدهم به جایش این رنگ های جادویی را به تو می دهم. پسر با تعجب گفت: امسال مزرعه ما محصولات خوبی نداده، مطمین هستید که میخواهید آنها را بخرید؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت: بله مطمین هستم، فقط قول بده با این رنگ ها آرزویت را نقاشی بکشی.
پسر هم قبول کرد و رنگ ها گرفت و همه محصولات مزرعه را به پیرمرد داد و با خوشحالی شروع به نقاشی کشیدن مزرعه ایی سرسبز و پرمیوه کرد، وقتی به خانه برگشت، ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرش گفت: از اینکه بلاخره رنگ های جدید گرفته ایی خیلی خوشحال هستم. فردا صبح پسر مثل همیشه به سمت مزرعه رفت تا از منظره انجا نقاشی بکشد. ولی مزرعه سرسبز شده بود و پر از میوه های خوشمزه شده بود. پسر با دیدن این منظره به سمت خانه دوید و مادرش را صدا زد و با هم به سمت مزرعه رفتند. وقتی مادر هم مزرعه را دید از خوشحالی گریه کرد و خدا را شکر کرد و انها با فروش محصولات خود توانستند سال ها با خوبی زندگی کنند و پسر بقیه رنگ ها را در قفسه نگاه داشت به امید اینکه روزی ارزوی شخص دیگری را نقاشی بکشد.
- توضیحات
- بازدید: 506
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان