زندگی جدید موش
زندگی جدید موش
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان، هیچکس نبود. در زمان های قدیم، دو موش با هم دوست های صمیمی بودند. یک روز موش سیاه گفت: من از جنگل خسته شدم. تصمیم دارم به روستا برم و در انجا زندگی کنم. اگر موافقی با هم به روستا بریم؟ موش سفید کمی فکر کرد و گفت: من جنگل را دوست دارم. اینجا پر از درخت های سبز و گل های رنگارنگ است. من همینجا می مانم. موش سیاه هم برای شروع یک زندگی جدید به روستا سفر کرد. چند ماه میگذشت و موش سفید از دوستش بی خبر بود که یک روز نامه ای به دستش رسید که از طرف موش سیاه بود و او را به خانه اش دعوت کرده بود.
موش سفید هم وسایلش را جمع کرد و به روستا رفت. موش سیاه در ورودی روستا منتظر دوستش بود و با دیدن او خوشحال شد و او را بغل کرد و هردو به سمت خانه رفتند. خانه موش سیاه بسیار بزرگ و زیبا بود و داخل انبارش پر از ذرت و گندم بود. موش سیاه با غرور به موش سفید نگاه کرد و گفت: دوست من، خانه ی من بسیار بزرگ است. اگر بخواهی می توانی پیش من زندگی کنی. موش سفید به اطراف نگاه کرد و گفت: تو خانه زیبایی داری ولی من ترجیح میدهم در خانه جنگلی خودم زندگی کنم و هرروز صبح با صدای تکان خوردن برگ های درختان از خواب بیدار شوم. موش سیاه میز نهار را اماده کرد.
میز پر از غذاهای خوشمزه ای بود که تا حالا موش سفید آن را نخورده بود. وقتی مشغول غذا خوردن بودن، ناگهان صدای بلندی شنیده شد و خانه ی موش سیاه تکان خورد و میز غذا روی زمین واژگون شد و تمام قاب عکس ها روی زمین افتادند. موش سفید که بسیار ترسیده بود، بلند فریاد زد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ موش سیاه گفت: نگران نباش دوست من، کشاورزان وقتی شروع به شخم زدن زمین می کنند، این اتفاق می افتد و هرروز چند بار این زمین لرزه اتفاق می افتد. موش سفید گفت: دوست من. درسته که خانه بزرگی داری و غذاهای خوشمزه ای اینجا پیدا میشود ولی ارامشی که در جنگل است جایی پیدا نمیشود. موش سیاه هم روی حرف های موش سفید فکرکرد و تصمیم گرفت به جنگل برگردد و انها سال های دراز با هم در جنگل زندگی کردند.
- توضیحات
- بازدید: 1247
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان