سارا و خانه نارنجی | قصه های سارا کوچولو
سارا و خانه نارنجی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود .سارا کوچولوی داستان ما مشغول نقاشی کشیدن بود که مامان سارا با یک بشقاب هویچ خوشمزه وارد اتاق شد و گفت: دختر عزیزم، برات هویچ اوردم ،امیدوارم امروز حداقل یکم هویچ بخوری چون واقعا خوشمزه ست و کلی خاصیت داره. سارا نگاهی به ظرف هویچ کرد و گفت: من هویچ دوست ندارم .مامان سارا گفت: حداقل یکبار امتحان کن بعد بگو دوست ندارم .تو حتی هویچ توی غذا رو هم نمیخوری و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت. سارا همینطور که داشت نقاشی میکشید ،خوابش برد . وقتی از خواب بیدار شد وسط یک جنگل سرسبز بود .گل های رنگارنگ و قشنگی اطرافش بودن و گنجشک ها مشغول آواز خواندن بودن.
سارا گیج شده بود و به خودش گفت: من چطوری اینجا اومدم ؟ولی وقتی به اطرافش خوب نگاه کرد همه چیز رو فراموش کرد و شروع به دویدن کرد .سارا همینطور که با آواز گنجشک ها میرقصید، برای خودش یک تاج گل درست میکرد، ولی بعد متوجه خونه نارنجی رنگ بزرگی شد .سارا که خیلی گرسنه شده بود به سمت خونه دوید و در زد . خانم خرگوشه با لبخند در خونه را باز کرد و گفت : سلام سارا خانم ، خیلی وقت هست منتظرت هستم بفرمایید داخل . سارا با خوشحالی وارد خونه شد وگفت: چطوری من رو میشناسی؟خانم خرگوشه گفت: همه جنگل تو رو میشناسن . حالا بشین تا برات یک معجون خوشمزه بیارم و از اشپزخانه یک لیوان نارنجی رنگ برای سارا اورد.
سارا با تعجب گفت: این چیه؟ چرا نارنجیه ؟خانم خرگوشه گفت:اول بخور اگه خوشت اومد بهت اسمش رو میگم .سارا تمام اب نارنجی رو خورد و بلند گفت: خدای من ،خیلی خوشمزه بود باید به مامانم بگم برام درست کنه میشه بهم اسمش رو بگید؟خانم خرگوش با لبخند گفت: این آب هویچه .سارا با تعجب گفت: هویچ که خیلی بدمزه ست چطوری اب هویج این همه خوشمزه ست؟خانم خرگوشه گفت :سارا خانم؛ تو حتی یکبار هم هویچ نخوردی،از کجا میدونی هویچ بدمزه ست .سارا در حالی که از خجالت سرش را بالا نمی اورد گفت: مامانم همیشه همین حرف رو بهم میزد ولی من گوش نمیکردم .باید زودتر به خونه برم و تمام هویچ های توی بشقاب رو بخورم .خانم خرگوشه گفت:یکم استراحت کن بعد با هم پیش مادرت میریم و سارا سرش رو روی میز گذاشت و از خستگی خیلی زود خوابش برد .وقتی از خواب بیدار شد توی اتاقش بود و خبری از خانه نارنجی رنگ نبود .سارا با سرعت به سمت اشپزخانه دوید و مادرشو محکم بغل کرد وگفت: مامان جونم ؛ شما راست میگفتید .هویچ خیلی خوشمزه ست از این به بعد قول میدم همیشه همه چیز رو یکبار هم که شده امتحان کنم. تا یک ماجرای دیگه از سارا ،خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 786
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان