قورباغه نادان و مار پیر
قورباغه نادان و مار پیر
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در روزگار های قدیم یک مار پیر در جنگل زندگی میکرد. او برای شکار کردن بسیار ضعیف بود و مدتی بود که غذایی نخورده بود. در کنار خانه مار یک برکه زیبا وجود داشت که قورباغه های زیادی زندگی میکردند. او چند بار سعی کرد که قورباغه ها را شکار کند ولی آنقدر ضعیف که که نتوانست. پس با خودش گفت: باید فکر راه حلی باشم.
یک روز که پسر ملکه قورباغه ها با دوستانش مشغول بازی کردن بودند. مار آرام به آنها نزدیک شد. ناگهان یکی از بچه قورباغه ها مار را دید و با صدای بلند گفت: فرار کنید. همه قورباغه ها داخل آب پریدند. پسر ملکه بعد از چند دقیقه از آب بیرون امد و به مار نزدیک شد و دستش را به سر مار زد و چند قدمی عقب رفت ولی مار تکان نخورد و آرام چشم هایش را باز کرد و گفت: نگران نباش. من بسیار پیر هستم و نمی توانم شما را بخورم. پسر ملکه سوار مار شد و به او گفت: باید از این به بعد، مرا به گردش میبری. مار هم قبول کرد و آرام حرکت کرد ولی بچه قورباغه گفت: باید خیلی سریع حرکت کنی. مار گفت: من بسیار گرسنه هستم و نمی توانم سریع تر از این حرکت کنم. بچه قورباغه همراه با مار به پیش پادشاه و ملکه رفت. پادشاه و ملکه با دیدن پسرشان روی مار بسیار ترسیدند. وقتی بچه قورباغه ماجرا را تعریف کرد، به آنها اصرار کرد که ما قورباغه های زیادی داریم، بهتر است هر روز تعدادی از آنها را به مار بدهیم که بخورد. پادشاه و ملکه هم قبول کردند. مار هر روز تعدادی از قورباغه ها را میخورد و در عوض بچه قورباغه را برای گردش به جنگل میبرد. بعد از مدتی مار با خوردن قورباغه ها قوی شد و دیگر مثل قبل ضعیف بود. یک روز مار به پیش پادشاه و ملکه رفت و به آنها گفت: امروز تعداد زیادی قورباغه برای خوردن در برکه وجود ندارد. بنابراین امروز شما غذای من هستید و مار عصبی به پادشاه و ملکه حمله کرد و آنها را خورد.
- توضیحات
- بازدید: 1634
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان