چاپ
ماجرای کبک و خرگوش - 5.0 out of 5 based on 1 vote

ماجرای کبک و خرگوش

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود. روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ زیر درخت قدیمی و سرسبزی کبکی زندگی می کرد. کبک هرروز بال هایش را زیر نور خورشید باز می کرد و از زندگی کردن در جنگل لذت می برد. او هرروز برای پیدا کردن غذا به جاهای مختلفی می رفت. یک روز صبح که مثل همیشه مشغول پیدا کردن غذا بود، مزرعه بزرگی را دید که پر از غذاهای خوشمزه است. کبک بسیار خوشحال شد و چند روز در آن مزرعه ماند. یک روز تصمیم گرفت که به خانه اش در جنگل برگردد.

 

ماجرای کبک و خرگوش

وقتی به درخت قدیمی نزدیک شد، خرگوشی را دید که در خانه ی او زندگی می کند. کبک به سرعت به سمت خرگوش رفت و به او گفت: توی خونه من چکار می کنی؟ من چند سال است که اینجا زندگی می کنم و فقط چند روز به مزرعه رفته بودم. خرگوش با عصبانیت گفت: وقتی من اینجا اومدم، کسی توی این خونه نبود. برو توی همون مزرعه زندگی کن. کبک و خرگوش مشغول بحث و گفتگو شدند. گربه ای که در همسایگی انها زندگی می کرد، متوجه دعوای کبک و خرگوش شد و به آنها گفت: برای چی دارین دعوا می کنید؟

کبک و خرگوش ماجرا را برای گربه تعریف کردند و از اون خواستند که برای حل مشکل به آنها کمک کند. گربه کمی فکر کرد و گفت: دیگه از من سنی گذشته و گوش هایم درست نمی شنود و حرفهای شما را متوجه نشدم. می توانید نزدیکتر بیایید و توی گوش من ماجرا را یک بار دیگه تعریف کنید. خرگوش و کبک به سمت گربه رفتند و در حالی که مشغول گفتن مشکلشون در گوش گربه بودند، ناگهان گربه با یک حرکت کبک و خرگوش را شکار کرد و خورد. بچه های گلم کبک و خرگوش چون عصبانی بودند، توجه نکردند که گربه دشمن انهاست و گربه از دعوای انها سو استفاده کرد و تظاهر کرد که دوست آنهاست. در حالی که کبک و خرگوش می توانستند با صحبت کردن مشکل خود را حل کنند. تا یک داستان دیگه خدانگهدار.

 

ماجرای کبک و خرگوش

ماجرای کبک و خرگوش

5 1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 Rating 5.00 (1 Vote)
بازدید: 2892
افزودن نظر
  • هیچ نظری یافت نشد.
قدرت گرفته از کومنتو فارسی جوملا نال