ماهی کوچولو به جنگل می رود | قصه های جذاب

ماهی کوچولو به جنگل می رود

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود .در یک جنگل سرسبز، درون دریاچه ایی زیبا، ماهی کوچولو با پدر و مادرش زندگی میکردن . ماهی کوچولوی داستان ما هرروز صبح وقتی خورشید خانم از پشت کوه بیرون می اومد، سرش رو از دریاچه بیرون می اورد و به زیبایی های جنگل نگاه میکرد و همیشه ارزو داشت که یک روز بتونه بقیه جنگل را هم ببیند .یک روز صبح که مثل همیشه ماهی کوچولو به جنگل نگاه میکرد متوجه شد، خرگوش خانم کنار دریاچه قدم میزند، با صدای بلند گفت: سلام خرگوش خانم ، خوش به حالت که میتونی توی جنگل بازی کنی ، دریاچه ما خیلی کوچیکه و من حوصله ام سر میره .

خرگوش خانم کمی فکر کرد و گفت: فردا صبح با هم به جنگل میریم . ماهی کوچولو خیلی خوشحال شد و سریع به سمت خونه شنا کرد ولی وقتی برای مادرش ماجرا را تعریف کرد ، مادرش گفت : دختر قشنگم ؛ ماهی باید توی آب زندگی کنه و دریاچه ما ممکن است که کوچک باشه ولی چیز های قشنگی زیر آب هست که تو هیچ وقت بهشون توجه نکردی ولی ماهی کوچولو تصمیم خودشو گرفته بود و تمام شب در مورد جنگل رویا پردازی میکرد. دوباره یک صبح قشنگ دیگه شروع شد و ماهی کوچولو یواشکی از خونه بیرون اومد ومنتظر خرگوش خانم شد. بعد از مدتی خرگوش خانم اومد و ماهی کوچولو را برداشت و داخل کاسه آب کوچکی که همراهش بود گذاشت و به سمت جنگل حرکت کردند.

ماهی کوچولو گفت : من دوست دارم مثل تو راه برم .خرگوش خانم خندید و گفت: تو ماهی هستی اگه از آب بیرون بیای ممکنه بمیری ولی ماهی کوچولو گوش نکرد و خودش رو از کاسه اب بیرو ن انداخت ولی تا به زمین افتاد شروع به بالا و پایین پریدن کرد و بلند فریاد زد : نمی تونم نفس بکشم ، کمکم کن و خرگوش خانم سریع ماهی رو داخل کاسه اب انداخت. ماهی کوچولو شروع کر د به گریه کردن و گفت: وقتی از دریاچه به جنگل نگاه میکردم خیلی خوب بود ولی الان احساس میکنم زندانی شدم لطفا منو به دریاچه ببر .خرگوش خانم ماهی کوچولوی رو داخل دریاچه انداخت و رفت. ماهی کوچولو به سمت خونه شنا کرد ومادرشو رو بغل کرد و گفت: مامان جونم؛ ببخشید شما راست میگفتید . ممکنه جنگل بزرگ باشه ولی من دریاچه کوچک خودمون رو بیشتر دوست دارم چون میتونم راحت داخلش نفس بکشم و زندگی کنم .تا یک داستان دیگه خدانگهدار.