مرد فقیر خیال پرداز
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری یک مرد فقیر در روستا زندگی میکرد. او بسیار تنبل بود و با اینکه تن سالم و تنومندی داشت ولی کار نمیکرد و هر روز صبح به دم در خانه های اهالی روستا می رفت و از آنها میخواست که به او کمک کنند. خیلی از مردم به او کار پیشنهاد می دادند ولی مرد فقیر هر بار بهانه می آورد و سر کار نمی رفت. مردم معمولا به او مقداری نان و میوه می دادند. یک روز مرد فقیر از کنار خانه ای عبور میکرد که ناگهان پیرزنی بیرون امد و به او گفت: امسال زمین های من محصولات خوبی داده به همین خاطر دوست دارم امروز به تو این کیسه ارد را هدیه بدهم شاید برای تو برکت داشته باشد و سال دیگر زمینی برای خود خریداری کنی.
مرد فقیر تمام مسیر را به حرف های پیرزن فکر کرد. وقتی به خانه رسید، تصمیم گرفت از کیسه آرد استفاده نکند و آن را درون کوزه ی سفالی ریخت و کوزه را روی میزی که پایین تختش بود، گذاشت و با خود گفت: این کوزه را اینجا میگذارم تا صبح ها با دیدن آن به هدفم فکر کنم. بهتر است صبر کنم تا قحطی بشود بعد این کیسه گندم را با قیمت بالایی می فروشم و با پولش برای خود یک بز می خرم بعد مدتی که دوباره قحطی شد بز را با قیمت بالایی می فروشم و با پولش یک گاو می خرم و در زمان قحطی، شیر او را با قیمت بالایی می فروشم و با پول آن برای خود، زمین بزرگی میخرم و کشاورزی میکنم.
وقتی پولدار شدم به خواستگاری دختر کدخدا می روم و با او ازدواج میکنم و صاحب یک فرزند پسر می شوم. حتما اسم پسرم را سام می گذارم و او را به بهترین مدرسه میبرم. بهتر است، مادرش او را خوب تربیت کند چون من وقت کافی برای این کار را ندارم. مرد فقیر همین طور که داشت خیال پردازی میکرد، روی تختش دراز کشید و پاهایش را روی هم گذاشت که ناگهان پایش به گلدان خورد و گلدان از روی میز به زمین افتاد و شکست. مرد فقیر بسیار ناراحت شد و گفت: کاش به جای این همه رویاپردازی با این کیسه آرد، کمی نان می پختم و میخوردم، حداقل الان گرسنه نبودم.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان