مورچه و دختر | قصه های کودکانه
مورچه و دختر
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ حیوانات مختلفی زندگی می کردند. کوچکترین موجوداتی که در جنگل زندگی میکردند مورچه ها بودند. هرروز مورچه ها مسافت زیادی را در جنگل طی می کردند تا غذایی برای خود پیدا کنند. در میان مورچه ها، مورچه بازیگوشی بود که علاقه زیادی داشت که جاهای جدیدی را کشف کند. او هرروز به تنهایی در جنگل دنبال غذا میگشت. یک روز که مشغول پیدا کردن غذا بود، ناگهان زیر پایش خالی شد و داخل چاله ی عمیقی افتاد. مورچه خیلی ترسید و اطراف را نگاه کرد و تونل کوچکی را دید، تصمیم گرفت به راهش ادامه دهد و ببیند چه چیزی در انتهای تونل وجود دارد.
وقتی به انتهای تونل رسید، کوه بزرگی از گندم را دید. مورچه بسیار خوشحال شد و گفت: اگر به دوستانم بگویم چه چیزی پیدا کردم، حتما خیلی خوشحال میشوند و شروع به خوردن کرد. مورچه حسابی از گندم های خوشمزه خورد و تشنه شد ولی هرچه به اطراف نگاه کرد آبی پیدا نکرد. ناگهان قطره آبی از بالا به پایین افتاد. مورچه بسیار ترسید و به بالای سرش نگاه کرد و دختر بچه ای را دید که گریه می کند. مورچه به ارامی پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ دختر گفت: غولی من را اینجا زندانی کرده و به من گفته تا امشب وقت دارم که تمام پوست گندم ها را جدا کنم ولی این کار یک ماه طول میکشد و اگر من تا امروز این کار را انجام ندهم تا اخر عمر اینجا زندانی هستم.
مورچه کمی فکر کرد و گفت: من و دوستانم می توانیم بهت کمک کنیم. همین جا منتظر باش زود برمیگردم. چند ساعت از رفتن مورچه گذشت و دختر از امدن او ناامید شد، که ناگهان ارتش بزرگی از مورچه ها به سمت دختر امدند و گندم ها را پاک کردند. بعد از چند ساعت، کار مورچه ها تمام شد و دختر از انها بسیار تشکر کرد و مقداری از گندم ها را به انها داد و از مورچه ها خداحافظی کرد. شب فرا رسید و غول به خانه امد. وقتی دید همه گندم ها پاک شدند، بسیار تعجب کرد ولی دیگر چاره ایی نداشت چون به دختر قول داده بود، او را آزاد کرد و دختر با خوشحالی به سمت خانه اش رفت.
- توضیحات
- بازدید: 1077
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان