میمون وفادار
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری خانواده فقیری در روستا زندگی میکردند. آنها یک فرزند پسر داشتند. یک روز در حال برگشتن به خانه بودند، میمون بزرگی را دیدند که روی زمین افتاده و بچه اش در بالای سر او گریه میکند. انها وقتی نزدیکتر شدند، متوجه شدند که مادر بچه میمون مرده است و از این قضیه بسیار ناراحت شدند.
همسر مرد گفت: اگر موافق باشی بچه میمون را به خانه ببریم و از او مراقبت کنیم. مرد هم قبول کرد. انها در خانه کنار تخت پسرشان، تخت دیگری درست کردند و از میمون به خوبی مراقبت کردند. پسر و میمون با هم بازی میکردند و دوست های خوبی برای هم بودند ولی مرد میترسید که شاید میمون بلایی سر پسرش بیاورد و همیشه از دور مراقب آنها بود. یک روز که مرد سر کار بود. همسرش تصمیم گرفت برای اوردن آب، میمون و پسرش را در خانه تنها بگذارد و به رودخانه برود. او تمام مسیر را می دوید و نگران بود که اتفاقی برای پسرش بیافتد.
در این هنگام میمون در خانه مشغول بازی و پسر بچه خواب بود که میمون متوجه مار بزگی شد که زیر میز بود. میمون بسیار ترسید و خواست از خانه بیرون برود که به یاد پسر افتاد که در تختش خوابیده است. میمون هر چقدر تلاش کرد که او را بیدار کند، بی فایده بود. وقتی مار به تخت پسر نزدیک شد، میمون ظرف سفالی بزرگی که روی میز بود را برداشت و به سر مار زد. در حالی که میمون با مار در گیر شده بود، همسر مرد وارد خانه شد و وقتی این صحنه را دید به میمون کمک کرد و مار بزرگ را از خانه فراری دادند. شب که مرد به خانه امد و همسرش موضوع را برای او تعریف کرد مرد بسیار تعجب کرد ولی همسرش به او گفت: تو همیشه در مورد میمون نگران بودی و فکر میکردی چون حیوان است نمی تواند محبت ما را درک کند. در حالی که او جان پسر ما را نجات داد. حتی حیوانات هم جواب محبت کردن را با محبت می دهند.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان