نازی بازیگوش | قصه های جذاب کودکانه

نازی بازیگوش

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود .میخام داستان یک گربه بازیگوش رو براتون تعریف کنم که اسمش نازی هست .گربه کوچولوی داستان ما با مادرش زیر درخت بزرگی زندگی میکرد .مامان گربه به نازی میگفت:دخترم؛ همیشه همین اطراف بازی کن و جای دوری نرو .نازی هم همیشه اطراف درخت کنار خونه بازی میکرد .یک روز صبح ، نازی با صدایی از خواب بلند شد و متوجه شد یک پروانه روی گل نشسته و آواز میخونه .نازی پشت درخت قایم شد و به پروانه نگاه کرد .پروانه خانم که متوجه نازی شد گفت: چرا پشت درخت قایم شدی؟ بیا بیرون باهم بازی کنیم .

نازی با شنیدن این حرف زود خودش رو به پروانه رسوند و گفت:مامانم بهم گفته همین اطراف بازی کنم.پروانه گفت:مامانت که الان خوابیده ،جای دوری نمیریم ،زود برمیگردیم .نازی بازیگوش هم قبول کرد و با پروانه مشغول بازی شدن. بعد از چند ساعت بازی کردن، نازی خسته شد و به پروانه گفت :باید به خونه برگردم. مامانم حتما نگران شده و خداحافظی کرد و رفت . نازی به اطراف نگاه کرد ولی نمیدونست باید کدوم طرف بره ،گیج شده بود، خواست پیش پروانه برگرده ولی اون هم رفته بود. نازی گوشه ایی نشست و گریه کرد .ناگهان صدایی شنید که میگفت: چی شده؟چرا داری گریه میکنی؟ نازی به اطراف نگاه کرد و متوجه یک گنجشک کوچک شد که بالای سرش پرواز میکند.

نازی با ناراحتی گفت: من گم شدم. نمیدونم باید چکار کنم؟گنجشک گفت: ادرس خونت رو بلد نیستی؟ نازی گفت: نه .گنجشک گفت: یک نشانی از خونتون را بهم بده . نازی گفت: خونه ما زیر درخت بزرگ بود ، فقط همین رو میدونم .گنجشک گفت: اطراف ما پر از درخت هست .صبر کن من یک دور بزنم شاید بتونم کمکت کنم و رفت . .بعد از مدتی گنجشگ با کلی از دوستانش پیش نازی برگشتن و بهش گفت : من و دوستانم بهت کمک میکنیم و مادرتو پیدا میکنیم .فقط تو همین جا منتظر بمون.غروب شد ولی خبری از گنجشک نشد. ناگهان نازی، صدای مادرش رو شنید و با خوشحالی به سمتش دوید و مادرش را بغل کرد.مامان نازی گفت:دخترم تمام روز دنبالت میگشتم. نباید از خونه دور میشدی. من خیلی نگرانت شدم و الان هم به کمک دوستانت تو رو پیدا کردم . نازی از گنجشک خانم و دوستانش تشکر کرد و به مادرش قول داد که همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون بره به مادرش خبر بده .تا یک داستان دیگه خدانگهدار.