چاپ
پسر بچه و قطار - 3.3 out of 5 based on 4 votes

پسر بچه و قطار

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. پسر بچه ای با پدرش در ایستگاه منتظر قطار بودند. پسر بچه بسیار ذوق داشت وقتی صدای سوت قطار را شنید با خوشحالی گفت: پدر؛ این قطار است که به سمت ما می آید؟ پدر لبخندی زد و گفت: بله پسرم؛ درست است. وقتی قطار به ایستگاه رسید، انها سوار شدند. پسر بچه به شیشه ها و صندلی قطار دست کشید و با خوشحالی به پدرش گفت: جنس این صندلی چرم است و پدر هم حرف او را تایید میکرد. رو به روی صندلی آنها گروهی از پسرهای جوان نشسته بودند و به کارهای پسر بچه نگاه می کردند و او را مسخره می کردند.

 

پسر بچه و قطار

پسر بچه سرش را از پنجره قطار بیرون اورد و به درخت ها اطراف نگاه کرد و گفت: پدر؛ رنگ این درخت ها سبز است و من این رنگ را خیلی دوست دارم. در این هنگام فروشنده ای به قطار امد که سیب میفروخت. پسر با صدای بلند فریاد زد و گفت: پدر من یک سیب می خواهم و پدرش هم برایش یک سیب قرمز خرید و به او داد. پسر سیب را با دقت نگاه کرد و سپس او را بو کرد و گفت: من عاشق این رنگ هستم و دوست دارم تا اخر عمر این سیب را نگاه کنم. پسر های جوان با شنیدن این حرف پسر بچه، بلند خندیدند و به او گفتند: بهتر است در مورد همه چیز سوال نپرسی. همه ما را خسته کردی.

 

پسر بچه و قطار

پسر بچه سرش را پایین انداخت. پدر نگاهی به پسرهای جوان کرد و گفت: نباید با او اینگونه حرف بزنید. یکی از پسرهای جوان گفت: مگه چه مشکلی دارد که در مورد همه چیز سوال میپرسد. پدرش توضیح داد که پسرم از بدو تولد نابینا بوده، او همیشه با این قطار سفر میکرد ولی هیچوقت منظره اطراف را ندیده بود. به تازگی چشم هایش را عمل کرده و می تواند ببیند. او حق دارد بابت همه چیز ذوق داشته باشد. پسر های جوان با شنیدن این حرف ها خجالت کشیدند و از حرف های خودشان پشیمان شدند و از پسر بچه عذرخواهی کردند. بچه های گلم همیشه یادتون باشد که قبل از حرف زدن، کمی فکر کنید شاید حرفی که بخواهید بگویید باعث رنجش شخصی شود.

 

پسر بچه و قطار

3.375 1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 Rating 3.38 (4 Votes)
بازدید: 3094
افزودن نظر
  • هیچ نظری یافت نشد.
قدرت گرفته از کومنتو فارسی جوملا نال