پسر نابینا و غول
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. پسر نابینایی در شهر زندگی میکرد ولی بعد از مدتی به خاطر حرف های مردم که در مورد ظاهرش میزدند، تصمیم گرفت در جنگل زندگی کند. ابتدا که به جنگل امد شرایط برایش خیلی سخت بود. یک شب طوفان شدیدی شد. پسر نابینا با هر صدایی از خواب بیدار میشد و تا صبح نتوانست بخوابد ولی بعد از مدتی به شرایط عادت کرد.
او کنار کلبه ی خود یک مزرعه کوچک درست کرده بود و سبزیجات مختلفی درونش می کاشت. هرروز صبح به شهر می رفت تا سبزی بفروشد. یک روز که به شهر رفت، هیچکس در آنجا نبود. پسر بسیار تعجب کرد. ناگهان صدای دختر بچه ایی را شنید که میگفت: از اینجا برو. غول اگر تو را ببیند، حتما میخورد. همه مردم از ترس در خانه هایشان قایم شدند. پسر نابینا گفت: من از چیزی نمی ترسم. پسر نا بینا همین طور که در شهر ارام ارام راه می رفت.
ناگهان صدایی بلندی از پشت سرش شنید که میگفت: مردم شهر از من میترسند و با دیدن چهره من جیغ میزنند ولی تو در شهر قدم میزنی؟ پسر نابینا برگشت و صورت غول را لمس کرد و گفت: من در چهره تو زشتی نمی بینم. غول از حرف پسر بسیار خوشحال شد و گفت: کاش بقیه هم قبل از اینکه از دست من فرار میکردند، با من حرف میزدند. من سال هاست که کسی را اذیت نکردم. الان هم به این دلیل به شهر امدم چون تیغ بزرگی در پایم فرو رفته است و من نمی توانم ان را بیرون بیاورم.
پسر نابینا به سمت غول رفت و تیغ را از پای او در اورد. غول از اینکه دوباره می تواند راحت راه برود بسیار خوشحال شد و از پسر نابینا تشکر کرد و رفت. همه اهالی با رفتن غول از خانه هایشان بیرون امدند و به پسر نابینا گفتند: چطوری توانستی با غول به این ترسناکی صحبت کنی؟ پسر گفت: به نظر من چهره ترسناکی نداشت. فقط به شهر امده بود تا از شما کمک بخواهد ولی شما حاضر نشدید با او حرف بزنید. من هم سال هاست که به خاطر رفتار های شما در جنگل زندگی میکنم. امیدوارم دیگر کسی را از روی ظاهرش قضاوت نکنید. اهالی شهر از رفتارشان خجالت کشیدند و از پسر غذرخواهی کردند.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان