کفش پادشاه
کفش پادشاه
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری در زمان های قدیم، پادشاه مهربانی زندگی می کرد. مردم شهر به خاطر داشتن چنین پادشاهی خوش شانس بودند و خدا رو شکر می کردند. پادشاه همیشه حواسش به مردم شهر بود و به مشکلات انها رسیدگی می کرد. او همیشه به شهر می رفت و با انها در مورد مشکلاتشان صحبت می کرد و سعی می کرد انها را حل کند.
یک روز پادشاه تصمیم گرفت، برای اینکه با مردم سرزمین های دور ارتباط بیشتری برقرار کند و مشکلات انها را متوجه بشود، پیاده به مکان های دور دست و تاریخی سفر کند. مردم مناطق دور دست از اینکه پادشاه می خواهد به شهر انها بیاید، بسیار خوشحال شدند. سفر پادشاه شروع شد و بعد از یک روز پیاده روی، پاهای پادشاه بسیار درد گرفت و دیگر نتوانست تحمل کند و به راه خود ادامه بدهد و با خودش گفت: مردم بیچاره شهرها چگونه با پاهای برهنه این مسیر را هر روز طی میکنند پس به کاخ خود برگشت و دستور داد تمام جاده ها را با چرم بپوشانند تا رفت و امد مردم آسان بشود.
وزرای پادشاه از این دستور ناراحت شدند چون برای اینکه تمام جاده های کشور را از چرم بپوشانند باید هزاران گاو را می کشتند و هزینه زیادی را باید صرف این کار می کردند. سرانجام یکی از وزرای عاقل پادشاه نزد او رفت و گفت: من ایده ی خیلی بهتری دارم. پادشاه گفت: به نظرم بهترین راه حل همین است که من گفتم ولی اگه پیشنهادی داری بگو. وزیر گفت: به جای اینکه کل جاده ها را با چرم بپوشانیم و هزاران گاو را بکشیم، بهتر است قطعه ای چرم را به شکل مناسب برای پوشیدن برش دهیم. پادشاه از این ایده بسیار خوشش امد و وزیر را تشویق کرد و فردا به همه اهالی کشور دستور داد که به کاخ بیایند و برای انها قطعه چرم برای پوشیدن درست کنند و از آن روز به بعد، هر کسی در شهر کفش مخصوص خودش را داشت و همه بابت این موضوع خوشحال بودند و پادشاه با پوشیدن کفش هایش توانست پیاده به مکان های دور دست سفر کند.
- توضیحات
- بازدید: 641
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان