کیسه مروارید
کیسه مروارید
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در روزگار های قدیم پادشاهی در شهر دور افتاده ایی حکمرانی میکرد. او بسیار مهربان بود و به همه کمک میکرد. پادشاه خدمتکارهای زیادی داشت. روزی همسر پادشاه به او گفت: تو خدمتکار های خوبی داری به نظرم باید از بین کسانی که برای توکار می کنند یک نفر را به عنوان مشاور انتخاب کنی. پادشاه کمی فکر کرد وگفت: همه خدمتکاران من بسیار درستکار هستند. چگونه می توانم بین آنها یک نفر را انتخاب کنم؟ پادشاه تمام شب را بیدار بود و قدم میزد و بلاخره راه حلی به ذهنش رسید. فردا صبح به همه خدمتکارانش گفت که همراه او به شهر بیایند. پادشاه سوار بر اسب خود شد و عده ای از خدمتکاران جلو و بقیه پشت سرش حرکت کردند. هنگامی که از کوچه ی بسیار باریکی عبور می کردند، پادشاه یک کیسه پر از مروارید روی زمین انداخت. مروارید ها هر کدام به سمتی رفتند. خدمتکارها با دیدن مروارید ها پادشاه را رها کردند و به دنبال مروارید ها رفتند.
بعضی از خدمتکاران با برداشتن مروارید، فرار کردند. تنها یک خدمتکار جوان در کنار پادشاه ایستاد و تکان نخورد. پادشاه نگاهی به او کرد و گفت: چرا مثل بقیه یک مروارید بر نمی داری و فرار کنی؟ ارزش این مروارید ها بسیار زیاد است با فروش آنها می توانی تا آخر عمر راحت زندگی کنی. خدمتکار جوان گفت: روزی که من را استخدام کردید، قسم خوردم تا همیشه مراقب شما باشم و هیچ چیزی نمی توانم من را مجبور کند که به شما خدمت نکنم. اکثر خدمتکار های پادشاه فرار کردند و تعداد کمی پیش او برگشتند و هیچ کدام از آنها در مورد مروارید ها حرفی نزدند. فردا صبح پادشاه دستور داد که همه خدمتکار ها جمع شود. پادشاه روی تختش نشست و گفت: امروز میخواهم مشاورم را به شما معرفی کنم او شخصی است که امانتداری خودش را به من ثابت کرده است. پادشاه به خدمتکار جوان اشاره کرد که جلو بیاید. خدمتکار با تعجب جلوآمد.
پادشاه گفت: دیروز همه شما من را رها کردید و به دنبال مروارید رفتید ولی این جوان تنها کسی بود که مواظب من بود و بهترین شخص برای مشاور است. البته باید نکته ایی به شما بگویم که همه مروارید ها بدل بودند و هیچ ارزشی ندارند. خدمتکار ها با شنیدن حرف های پادشاده از کارشان پشیمان شدند و از او عذرخواهی کردند.
- توضیحات
- بازدید: 410
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان