بشقاب چوبی

بشقاب چوبی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در روزگار های قدیم ویلیام با پدر و پدر بزرگش زندگی میکرد. زمانی که ویلیام خیلی کوچک بود، مادرش به خاطر بیماری فوت کرد. پدر ویلیام نجار بود. او بسیار عصبی و خشن بود و همیشه ویلیام را دعوا کرد. بعضی وقت ها که پدرش به خانه بر میگشت و خانه نامرتب بود، پدرش، پدر بزرگ را مقصر می دانست و سر او داد میزد.

بشقاب چوبی

یک روز که پدر بزرگ روی میز نهار خوری نشسته بود و غذا میخورد ناگهان دستش به بشقاب غذا خورد و بشقاب روی زمین افتاد و شکست. پدر ویلیام وقتی صدای شکستن را شنید سریع به آشپزخانه آمد و با دیدن بشقاب شکسته سر پدر بزرگ داد زد و به او گفت:  تمام آشپزخانه را کثیف کردی، به خاطر این کار فردا حق نداری غذا بخوری. پدر بزرگ هم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.

بشقاب چوبی

ویلیام از اینکه پدرش، پدر بزرگ را دعوا کرده، خیلی ناراحت شد ولی او خیلی کوچک بود و میترسید حرفی بزند و از پدر بزرگ دفاع کند. وقتی پدرش رفت. ویلیام پیش پدربزرگ رفت و گفت: نگران نباش پدربزرگ، فردا من نصف غذایم را به شما می دهم. پدر بزرگ به ویلیام نگاه کرد و لبخند زد. ویلیام تمام شب به رفتار پدرش فکرد کرد تا خوابش برد. فردا صبح وقتی پدر ویلیام به اتاق کارش رفت، ویلیام را دید که مشغول بریدن یک چوب است. پدرش نزدیک تر شد و گفت: چه چیزی درست می کنی؟ ویلیام گفت: برای شما یک بشقاب چوبی درست می کنم. پدر با تعجب گفت: ولی من نیازی به بشقاب ندارم؟ ویلیام در جواب گفت: وقتی شما مثل پدر بزرگ پیر شوید، ممکن است هنگام غذا خوردن، بشقاب از دست شما بیافتد و بشکند و شما ناراحت شوید. من دوست ندارم به خاطر شکستن بشقاب شما را سرزنش کنم پس این بشقاب را برایتان می سازم. پدر تحت تاثیر حرف های ویلیام قرار گرفت و به خاطر رفتارهای بدی که با پدرش داشته، بسیار ناراحت شد. از اون روز به بعد رفتار پدر ویلیام  تغییر کرد و به خاطر رفتارهای بدی که قبلا  داشته از آنها عذرخواهی کرد.

بشقاب چوبی

1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 Rating 0.00 (0 Votes)
افزودن نظر
  • هیچ نظری یافت نشد.
قدرت گرفته از کومنتو فارسی جوملا نال