خیاط کنجکاو

روزی روزگاری در روستایی زیبا، مرد خیاطی مغازه کوچکی داشت. او در مورد همه چیز کنجکاوی میکرد. هر وقت کسی به مغازه اش می امد تا برای او لباسی بدوزد، خیاط در مورد همه چیز سوال می پرسید و کنجکاوی میکرد و باعث میشد که تمرکز کافی روی کارش نداشته باشد و لباس هایی که می دوزد، مناسب نباشد به همین دلیل مشتری های او هر روز کمتر میشدند.

 

خیاط کنجکاو

خیاط کنجکاو

یک روز برادرش با او رازی را در میان گذاشت و گفت: من مدتی است ورشکست شدم ولی هنوز نتوانستم به همسرم چیزی بگویم. می خواهم وامی بگیرم و اوضاع را درست کنم و بعدها که اوضاع بهتر شد به او بگویم قبلا ورشکست شدم. مرد خیاط با اینکه برادرش از او قول گرفته بود که حرفی در این مورد به زنش نزند ولی خیاط طاقت نیاورد و به همسر برادرش ماجرا را گفت. برادرش بسیار ناراحت شد و تصمیم گرفت او را متوجه اشتباهش کند. یک شب او را به خانه اش دعوت کرد. میز شام پر از مرغ و سیب زمینی و انواع دسر ها بود.

 

خیاط کنجکاو

برادر خیاط به او گفت: هرچه دوست داری بخور فقط تا زمانی که من نیستم، این ظرف در بسته را باز نکن و رفت. خیاط شروع به خوردن غذا کرد ولی چشم از ظرف بر نمیداشت و دیگر نتوانست تحمل کند و در ظرف را باز کرد. تعدادی زنبور از ظرف بیرون امدند و او را نیش زدند. خیاط فریاد زد و از خانه بیرون رفت و برادرش را دید که دم در ایستاده است. خیاط با ناراحتی گفت: چرا درون ظرف زنبور بود؟ اینجوری میخواستی از من پذیرایی کنی؟ برادرش لبخندی زد و گفت: مدتی است که کسب و کار تو از رونق افتاده و تو فقط به فکر کنجکاوی کردن در زندگی دیگران هستی. امشب سفره پر بود از غذاهای مختلف ولی کنجکاوی تو باعث شد زنبور ها تو را نیش بزنند و از غذایت لذت نبری. بهتر است دیگر به فکر کنجکاوی کردن در زندگی دیگران نباشی و به فکر زندگی خودت باشی. خیاط از رفتارش پشیمان شد و به حرف برادرش گوش داد و تمام تمرکزش را روی خیاطی گذاشت. بعد از مدتی او بهترین خیاط شهر شد.

 

خیاط کنجکاو

1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 Rating 0.00 (0 Votes)
افزودن نظر
  • هیچ نظری یافت نشد.
قدرت گرفته از کومنتو فارسی جوملا نال

مطالب مشابه