قلک پول | شعر و قصه های کودکانه
قلک پول
یکی بود یکی نبود. نیکی یک پسر ده ساله و تنها فرزند پدر و مادرش بود. نیکی همیشه در خانه تنها بود چون پدر و مادرش از صبح تا شب سر کار بودند. حتی خیلی وقت ها قبل از اینکه نیکی از خواب بیدار بشود، سرکار می رفتند و اخر شب که نیکی خواب بود، به خانه بر میگشتند. نیکی از این مساله بسیار ناراحت بود. یک روز که از خواب بیدار شد، پدرش هنوز خانه بود.
نیکی به خوشحالی به سمت پدرش رفت و گفت: سلام پدر، امروز سرکار نمی روید؟ پدر گفت: جلسه ام امروزم دیر تر برگزار می شود و من دو ساعت دیگه باید در فرودگاه باشم. نیکی گفت: می توانم چند سوال از شما بپرسم. پدر گفت: البته عزیزم. نیکی گفت: چرا شما سرکار می روید و پول جمع می کنید؟ پدر گفت: برای اینکه بتوانم در سال های اینده برای خودم یک شعبه بزرگ تاسیس کنم. نیکی گفت: با این کار خوشحال می شوید؟ پدر نیکی جواب داد: معلومه که خوشحال میشوم. این هدف بزرگ من در زندگی است.
نیکی در مورد حقوق روزانه پدرش سوال پرسید ولی پدرش عصبی شد و جواب او را نداد ولی نیکی اصرار کرد که جواب این سوال را بدهد و پدر نیکی گفت: من ساعتی 10 سکه دستمزد می گیرم ولی به چه علت در مورد حقوق من می پرسی؟ این اعداد به چه دردی می خورند؟ نیکی به اتاقش رفت و قلکش را اورد و گفت: پدر من 20 سکه در قلکم دارم. ممکن است فردا دو ساعت مال من باشید و من را به پارک ببرید و من دستمزد شما را پرداخت میکنم. اینجوری هم شما خوشحال میشوید و هم من. اگر مادر هم همراه ما بیاید من دستمزد او را هم پرداخت میکنم. پدر به فکر فرو رفت و نیکی را بغل کرد و گفت: پسر عزیزم؛ حق با تو است. من و مادرت مدتی است که به تو خیلی کم توجه میکنیم. من از تو معذرت می خواهم. ما فقط به فکر پول دراوردن بودیم و فکر میکردیم با خریدن اسباب بازی، تو را خوشحال میکنیم ولی همه چیز را نمی شود با پول خرید. من به تو قول می دهم که فردا تمام روز من و مادرت در خانه باشیم و هرکجا که دوست داشته باشی با هم برویم.
- توضیحات
- بازدید: 1368
نظرات (1)
-
مهمان - منا
لینک مستقیمیادش بخیر یک زمانی در این آژانس خوب و معتبر نویسنده بودم و اکثر داستان های کودکانه این بخش را نوشتم و خلق کردم موفق باشید
0 می پسندم
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان