آرایشگر نادان

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در روزگاران قدیم یک تاجر بزرگ به نام پیتر در شهر کوچکی زندگی میکرد. او و همسرش بسیار بخشنده و سخاوتمند بودند. آنها همیشه به مردم نیازمند کمک میکردند. یک روز پیتر برای بارگیری جنس ارزشمندی از دوستانش پول قرض گرفت و به آنها قول داد با فروش جنس ها تمام پول های آنها را باز گرداند. متاسفانه شبی که کشتی بارگیری کرد و به سمت شهر در حرکت بود، طوفان شدیدی گرفت و کشتی با تمام جنس ها غرق شد.

پیتر بسیار ناراحت شد. او به خاطر اینکه بدهی های خود را بدهد مجبور شد، تمام اموال خود را بفروشد. پیتر و همسرش بسیار فقیر شدند. کم کم دوست های خود را از دست دادند. پیتر یک شب خواب دید که فرشته آرزوها به خوابش امده و به او میگوید هر وقت پیرمرد کوری به منزل شما آمد با یک چوب به سر او بزن. پیتر با صدای در از خواب بیدارشد.

همسرش گفت: آرایشگر برای کوتاهی موهای شما به منزل آمده است. پیتر که روی صندلی نشسته بود تا موهایش کوتاه شود، ناگهان دوباره در خانه زده شد و این بار یک پیرمرد کور دم در بود. پیتر به یاد خوابش افتاد و یک چوب برداشت و آرام به سر پیرمرد زد و در یک چشم بهم زدن پیرمرد به کیسه طلا تبدیل شد. تاجر و همسرش از دیدن کیسه طلا خوشحال شدند و خدا رو شکر کردند. آرایشگر که دید پیرمرد به کیسه طلا تبدیل شده، تصمیم گرفت همین کار را انجام بدهد.

او از منزل تاجر بیرون رفت. وقتی یک پیر مرد کور را دید به سمت او حمله کرد و با چوب به سر او زد. وقتی اهالی شهر آرایشگر را دیدند که یک پیرمرد کور را می زند، سرباز ها را خبرکردند و او را پیش قاضی بردند. قاضی از او علت کارش را پرسید و ارایشگر گفت: من دقیقا کاری را کردم که تاجر انجام داده پس او را هم باید دستگیر کنید. قاضی دستور داد که تاجر را نزد او بیاورند. وقتی تاجر خوابش را تعریف کرد. قاضی به آرایشگر گفت: پیرمردی که به منزل تاجر آمده، یک فرشته بوده و تاجر طبق خوابش این کار را انجام داده ولی کار تو اشتباه بوده و باید مجازات بشوی. بچه های گلم آرایشگر نادان بدون اینکه علت کار تاجر را بداند، تصمیم گرفت که برای بدست آوردن طلا یک پیرمرد را کتک بزند. نتیجه کاری که از روی حماقت و نادانی باشد، مجازات است.