سن عقل

سن عقل

سن عقل داستان انسانهای سردرگم و مضطربی است که گاهی از اضطراب هستی و گاهی از اضطراب های تحمیل شده بر هستی سخن می گویند.
کتاب سن عقل اثر بی نظیر دیگری است از ژان پل سارتر که در آن سارتر به کمک تعریف شخصیت های گوناگون سعی دارد تا تمامی وجوه مختلف فلسفه ی اگزیستانسیالیستی خود را را بیان کند.
داستان کتاب سن عقل درباره ماتیو و مارسل که شخصیت های اصلی داستان هستند، می باشد.ماجرا با خبر باردار بودن مارسل آغاز می شود، ماتیو و مارسل به دنبال راهی می گردند تا مانع به دنیا آمدن این فرزند شوند. چرا که آنها فکر می کنند با به دنیا آمدن بچه آزادی آنها از بین خواهد رفت برای همین ماتیو تمام تلاش خود را برای مهیا کردن پول می کند. اما همین تلاش ها باعث می شود او به تدریج از خود و گذشته اش فاصله می گیرد و تمامی ارتباطات و پیوندهایش با بقیه قطع می شود، در نهایت ماتیو به این نتیجه می رسد که در جستجوی آزادی ناکام بوده و خود را تبعید شده ای بیش نمی بیند که محکوم به آزادی اجباری است و ...

قسمتی از متن کتاب سن عقل
مرد قدبلندی وسط خیابانِ ورسن ژتوریکس بازوی مـاتیـو را گرفت. مأموری توی پیاده روِ مقابل هی پایین و بالا می رفت. «رئیس، یک چیزی بهم بده؛ گرسنه ام.» چشم های به هم چسبیده و لب های کلفتی داشت و بوی الکل می داد. مـاتیـو پرسید: فکر نمی کنی بیشتر تشنه ای تا گرسنه؟
مرد به زحمت گفت: حاضرم برایت قسم بخورم رفیق، حاضرم قسم بخورم.
مـاتیـو یک سکه ی صد شاهی توی جیبش پیدا کرده بود. «قَسَمت باشد برای خودت.» این را گفت برای این که چیزی گفته باشد.
سکه را داد. مرد به دیوار تکیه کرد و گفت: با این کارت خیر کردی، من هم می خواهم برایت یک آرزوی خوب بکنم. چه آرزویی بکنم؟
هر دو به فکر فرو رفتند. ماتیو گفت: هر چی خودت خواستی.
مرد گفت: خُب، آرزوی خوشبختی می کنم. همین.
او با قیافه ی پیروزمندانه ای خندید. ماتیو دید مأمور دارد نزدیک می شود و نگران مرد شد.
گفت: خوبه. برو به سلامت.
می خواست برود که مرد گرفتش و با صدای پُر احساسی گفت: این کافی نیست، آرزو کافی نیست.
«خُب، دیگر چی می خواهی؟»
«دلم می خواهد یک چیزی به تو بدهم…»
مأمور گفت: «به جرم گدایی بازداشتت می کنم.»