یادداشتهای شیطان - 5.0 out of 5 based on 1 vote

یادداشتهای شیطان


«حوصله‌ام توی جهنم سر رفت و آمدم زمین تا بازی راه بیندازم، دروغ بگویم و حقه سوار کنم.»

یادداشتهای شیطان
یادداشتهای شیطان آخرین و البته خاص ترین اثر لیانید آندری‌یِف است که هرگزنتوانست آن را به اتمام برساند، او یکسال بعد از شروع این رمان قبل از آنکه آن را به پایان برساند از دنیا رفت، و کتاب دو سال بعد از مرگش منتشر شد.
شخصیت اصلی و راوی این رمان، شیطان است. شیطان که حوصله اش در جهنم سر رفته است هوس کرده به زمین سفرکند تا انسان ها را بفریبد و در زمین بازی راه بیندازد و حقه سوار کند و قصد دارد انسان ها را بیشتر بشناسد. او به دنبال یک جسم مناسب می گردد، او میلیاردرِ امریکایی سی‌وهشت ساله‌ای به نام گرنی واندرهود می کشد و در هیئت او در بین مردم حاضر می شود، در ابتدا شیطان از تجربه هایی که در زمین کسب کرده سحن می گوید و به سوال هایی که انسان ها از او دارند می پردازد:
می‌بینم حالا که فهمیده‌ای من شیطانم در جلد آدمیزاد، آماده‌ای سوال پیچم کنی؛ آخر خیلی برایت جالب است، نه؟ این که از کجا آمده‌ام؟ در جهنم چه خبر است؟ جاودانگیِ واقعی در کار هست؟ یا مثلا این که قیمت زغال‌سنگ در بورس جهنم چند است؟ اما شوربختانه – خواننده عزیز من – با اینکه خیلی مایلم، اگر هم چنین اطلاعاتی می‌داشتم، نمی‌توانستم کنجکاوری ذاتی‌ات را ارضا کنم. شاید بتوانم یکی از آن داستانهای خنده‌دار را درباره شیطانکهای شاخدار و پشمالو برایت بنویسم؛ همانهایی که به تصور ناقص و خُردت این‌قدر هم جالب می‌آیند؛ اما خودت که به اندازی کافی از این داستان‌ها داری و من هم نمی‌خواهم چنین دروغهای شاخدار و بی‌مزه‌ای نثارت کنم. دروغم را می‌گذارم برای جایی دیگر، وقتی اصلا انتظارش را هم نداری؛ این طوری برای هردومان جالبتر می‌شود. (یادداشتهای شیطان – صفحه ۱۵)

یادداشتهای شیطان
تنه اصلی داستان جایی است که واندرهور یا همان شیطان تصمیم می گیرد به رم سفر کند، و با ثروت هنگفتی که دارد بشریت را خوشبخت کند. البته نجات بشریت بهانه است شیطان از این کار به وجد آمده و به قصد لذت می خواهد سفری هیجان انگیزی را آغاز کند.او در رم با فردی به نام فاما مگنوس که رفتار و افکاری متفاوت با بقیه افراد دارد آشنا می شود، فاما مگنوس دختری به نام ماریا دارد که زیبایی بی اندازه ای دارد، شیطان برای نزدیک شدن به ماریا هرچه بیشتر به مگنوس نزدیک می شود و از مصاحبت با او لذت می برد، و تصمیم می گیرد که برای نجات بشریت مگنوس نیز او را همراهی کند و...
جملاتی از کتاب یادداشتهای شیطان
به گذشته زمین می‌نگرم و هزاران هزار نفر را می‌بینم که دنبال سایه‌ای می‌دوند و به آرامی در قرنها و سرزمینهای مختلفی غوطه می‌خوردند و می‌روند؛ آنها بردگان هستند. دستشان بی‌هیچ‌امیدی سوی آسمان بلند شده، استخوان تیز دنده‌شان انگار می‌خواهد پوست لاغر و کشیده‌شان را پاره کند، چشمشان پراشک است و حنجره‌شان از فرط ناله خشکیده. خون و جنون می‌بینم، دروغ و زور می‌بینم، تهمتشان را می‌شنوم، افترایی که می‌بندند تا دعای مدامشان را به درگاه خدا تغییر دهند. در دعاشان با هرواژه‌ای که درباره مهربانی و رحم و شفقت باشد، زمینشان را لعنت می‌فرستند. (یادداشتهای شیطان – صفحه ۱۶۱)

یادداشتهای شیطان
من نگاه تندی به چشمهای مگنوس انداختم و مدتی در افسون وحشتناک این نگاه خشک شدم. چهره‌اش می‌خندید. این ماسک رنگ‌پریده هنوز حالت خنده‌ای شاد داشت، اما چشمانش تار و بی‌حرکت بود. در حالی که نگاهش متوجه من بود، جایی دورتر را نگاه می‌کرد و با حالت تار و تهی و جنون‌آمیزش وحشتناک می‌نمود. فقط یک جمجهه، جمجمعه‌ای با آن حدقه تهیِ چشم است که می‌تواند چنین خشمگین بنماید. (یادداشتهای شیطان – صفحه ۲۶۱)
یک لحظه از انسان شدنم هست که آن را هرگز نمی‌توانم بدون وحشت به خاطر بیاورم؛ زمانی که برای اولین بار صدای تپش قلبم را شنیدم. این صدای دقیق، بلند و منظم، که توامان نوید مرگ و زندگی را می‌دهد، با ترس و تشویشی غریب به شگفتم می‌آورد. آنها همه‌جا ساعت نصب کرده‌اند، اما چه‌طور می‌توانند چنین ساعتی با ثانیه‌شماری سریع که تمام ثانیه‌های زندگی را همراهی می‌کند، توی سینه‌شان حمل کنند؟ (یادداشتهای شیطان – صفحه ۲۳)

یادداشتهای شیطان

5 1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 Rating 5.00 (1 Vote)
افزودن نظر
  • هیچ نظری یافت نشد.
قدرت گرفته از کومنتو فارسی جوملا نال