توپ طلایی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری در روستای کوچک و زیبایی، مردم بسیار خوشحال بودند و بچه ها زیر سایه درختان بازی می کردند. سام، پسر چوپان بود و با پدر و مادرش در نزدیکی روستا زندگی می کردند. هرروز صبح سام بز ها را به چمنزار میبرد و برای آنها فلوت میزد و از این کار لذت می برد. یک روز که در زیر درخت ها نشسته بود و فلوت میزد متوجه ی نوری طلایی در بین بوته ها شد پس به سمتش رفت.

 

توپ طلایی

انجا یک توپ طلایی بود. سام ان را برداشت و ناگهان صدایی را شنید که میگفت: هر ارزویی داری، بگو تا براورده کنم. سام به اطراف نگاه کرد ولی کسی انجا نبود. دوباره صدا را شنید و فهمید که صدا از توپ طلایی شنیده میشود. او بسیار گیج شده بود و ارزوهای زیادی داشت و نمی توانست روی یک ارزوی خاص تمرکز کند. پس تصمیم گرفت که خوب فکر کند و فردا بهترین ارزویش را به توپ طلایی بگوید. ظهر که به خانه برگشت در مورد اتفاقی که افتاده بود، حرفی نزد. چند روز از این ماجرا می گذشت و سام هر روز توپ طلایی را نگاه می کرد و با خودش می گفت: شاید فردا ارزوی بهتری داشته باشم. سام، یک برادر کوچک به نام سینا داشت.

 

توپ طلایی

یک روز سینا، توپ طلایی را در کیف بردارش دید و زمانی که سام بزها را به چمنزار برد و زیر درخت ها دراز کشید و خوابش برد، سینا توپ طلایی را برداشت و دوباره همان صدا شنیده شد که میگفت: هر ارزویی داری بگو تا براورده کنم. سینا ابتدا تعجب کرد ولی وقتی فهمید توپ جادویی است، بسیار خوشحال شد و به روستا رفت و ماجرا را برای اهالی روستا تعریف کرد و هر کسی ارزویش را به توپ طلایی گفت. همه مردم روستا ارزویشان را گفتند ولی فردای آن روز کسی خوشحال نبود چون مردم روستا با خود فکر میکردند که کاش ارزوی بهتری میکردیم. بچه های گلم اهالی روستا ابتدا از اینکه ارزویشان براورده شده، بسیار خوشحال بودند ولی انها بسیار طمع داشتند و فکر میکردند که شاید ارزوی بهتری می توانستند از توپ طلایی بخواهند.

 

توپ طلایی

1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 Rating 0.00 (0 Votes)
افزودن نظر
  • هیچ نظری یافت نشد.
قدرت گرفته از کومنتو فارسی جوملا نال