درخت سخن گو
درخت سخن گو
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در روزگارهای قدیم در یک روستای کوچک، طاها و کسرا با هم دوست بودند. طاها بسیار خوش قلب و راستگو بود ولی کسری شخصی دروغگو و حریص بود ولی آنها دوست های خوبی برای هم بودند. یک روز طاها به کسری پیشنهاد داد که برای مدتی به شهر بروند و آنجا کسب و کار جدیدی راه بیاندازند، کسری هم موافقت کرد.
کسری و طاها یک سال در شهر ماندند و با هم کار کردند و بعد از یک سال با جیبی پر از پول به روستا برگشتند. آنها در مسیر برگشت به روستا بودند که کسری گفت: بهتر است پول هایمان را به روستا نبریم. خیلی از مردم روستا می دانند که ما برای کار به شهر رفته بودیم و الان با کلی پول برگشته ایم و ممکن است دزد به خانه ما حمله کند و پول ها را بدزدد. به نظرم پول ها را زیر یک درخت خاک کنیم. طاها به حرف های دوستش کمی فکر کرد و قبول کرد. آنها زیر یک درخت بزرگ، پول را مخفی کردند. فردا صبح طاها به خانه کسری امد و به او گفت: من به کمی پول نیاز دارم. بیا با هم به پای درخت برویم و مقداری از پول را برداریم. کسرا و طاها با هم به جنگل رفتند.
وقتی زیر درخت را کندند، پولی آنجا نبود. کسری با عصبانیت به طاها گفت: تو قبل از اینکه پیش من بیایی، تمام پول ها را برداشتی ولی طاها قسم خورد که اینکار را انجام نداده، پس تصمیم گرفتند که هر دو پیش قاضی بروند. ابتدا قاضی از طاها در مورد پول پرسید و طاها قسم خورد که هیچ پولی برنداشته است. بعد قاضی رو به کسری کرد وگفت: چگونه می خواهی حرف خودت را ثابت کنی؟ کسری گفت: الان همگی با هم پیش درخت برویم و از خود درخت بپرسیم که چه کسی این پول را برداشته است؟ قاضی هم قبول کرد. همگی به جنگل، کنار درخت رفتند. کسری با صدای بلند گفت: ای درخت، چه کسی پول را دزدیده است؟ ناگهان صدایی از درخت به گوش رسید که میگفت: طاها پول ها را دزیده است. قاضی بسیار تعجب کرد و نزدیک درخت رفت و برگ های خشک را کنار درخت گذاشت و آن را آتش زد و دود زیادی ایجاد شد. ناگهانی صدای سرفه از درخت شنیده شد و پدر کسری از شکافی که در درخت بود، بیرون آمد. قاضی با دیدن پدر کسری، او را مجرم دانست و دستگیر کرد.
- توضیحات
- بازدید: 403
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان