موش حریص | قصه های خوب و جذاب
موش حریص
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری موش کوچکی در جنگل سرسبزی زندگی می کرد. او خیلی شکمو بود و برای غذا خوردن حرص میزد و همیشه انقدر غذا میخورد که نمیتوانست راه برود. یک روز که در جنگل به دنبال غذا می گشت، خانواده ای را دید که به پیک نیک امدند و مشغول خوردن غذاهای خوشمزه هستند.
موش ساعت ها پشت درخت پنهان شد و منتظر ماند که آنها از انجا بروند. وقتی وسایل هایشان را جمع کردند و رفتند، موش متوجه شد که سبد کوچکی را در کنار درخت فراموش کردند. موش ارام ارام به سبد نزدیک شد و بوی ذرت تازه را حس کرد و بسیار خوشحال شد و سوراخ کوچکی را در سبد ایجاد کرد و وارد سبد شد. داخل سبد پر از ذرت های تازه و خوشمزه بود و موش مشغول خوردن شد. موش حسابی غذا خورد و خواست از سبد بیرون بیاید ولی نتوانست و بسیار ناراحت شد و گریه کرد. خرگوش صدای گریه کردن موش را شنید و کنار سبد امد و از او علت گریه کردنش را پرسید و موش گفت: من به راحتی وارد سبد شدم ولی الان نمی توانم از سبد بیرون بیایم.
خرگوش خندید و گفت: به خاطر اینکه که خیلی غذا خوردی و شکمت باد کرده، بهتره چند ساعتی صبر کنی بعد از سبد خارج بشی. موش هم از خرگوش تشکر کرد و تصمیم گرفت کمی استراحت کند و بعد از سبد بیرون بیاید. موش بعد از چند ساعت از خواب بیدار شد و دوباره شروع به خوردن ذرت کرد و کاملا فراموش کرد که نباید غذا بخورد که بتواند از سبد بیرون بیاید و بعد از خوردن ذرت ها دوباره شکمش باد کرد و نتوانست از سبد بیرون بیاید و با خودش گفت: اشکال نداره، بهتره تمام این ذرت های خوشمزه را بخورم و بعد از سبد بیرون بیایم. گربه ای که آن اطراف مشغول پیدا کردن غذا بود، متوجه موش شد پس در سبد را باز کرد و موش را خورد. بچه های گلم اگه موش حرص نمیزد و زیاد غذا نمیخورد میتوانست به راحتی از سبد بیرون بیاید ولی گربه ناقلا از این فرصت استفاده کرد و موش را خورد.
- توضیحات
- بازدید: 868
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان