موهای تراشیده

موهای تراشیده
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان، هیچکس نبود. در یک شهر کوچک، یک هتل زیبا وجود داشت. هتل در کنار دریا قرار داشت و تابستان ها مردم از سراسر دنیا برای دیدن این شهر زیبا به هتل می آمدند. مدیر هتل بسیار مهربان بود. او از مهمان هایی که وضع مالی خوبی نداشتند، کمتر پول میگرفت. در یک روز تابستانی پدر و پسری وارد هتل شدند که نظر همه را به خودشان جلب کردند.

موهای تراشیده

موهای تراشیده

پدر و پسر هر دو کچل بودند  و ابرو های آنها تراشیده شده بود. وقتی آنها به قسمت پذیرش هتل رفتند تا کلید را بگیرند، مهماندار با تعجب به آنها زل زد و پسر بابت این مساله خیلی ناراحت شد. وقت شام فرا رسید و پدر و پسر برای شام خوردن به رستوران هتل آمدند. وقتی گارسون پیش آنها آمد تا سفارش غذا بگیرد، پسر نگاهی به پدر کرد و گفت: اجازه دارم هر چی دوست دارم سفارش بدهم؟ پدر هم لبخندی زد و گفت: البته پسرم. پسر با خوشحالی چند مدل غذا سفارش داد. مردمی که اطراف میز آنها نشسته بودند، مداوم زیر چشم به پسر نگاه می کردند و در مورد آنها صحبت می کردند. پدر برای اینکه پسر متوجه حرف های بقیه نشود، بلند بلند حرف میزد و می خندید. وقتی شام آماده شد، گارسون آن را برایشان آورد. پسر با ذوق همه غذا را خورد و پدر تمام مدت به او نگاه می کرد. وقتی شام خوردند پسر به اتاق رفت و پدر از مهماندار خواست تا مدیر هتل را ببیند. مدیر هتل آمد و مرد با او در مورد بیماری پسرش صحبت کرد و از او خواست که به مهماندار ها بگوید که در مورد موهای تراشیده از پسرش چیزی نپرسند. مدیر نگاهی به مرد کرد و گفت: ایا شما هم بیمار هستید؟ مرد گفت: نه، من فقط به خاطر اینکه پسرم غمگین نباشد، مو و ابروهایم را تراشیده ام. مدیر هتل هم قول داد که فردا همه چیز درست می شود.  وقتی صبح  پدر و پسر برای خوردن صبحانه به رستوران آمدند، هیچ کس در آنجا نبود. پسر با تعجب گفت: پدر؛ شاید ما  برای خوردن صبحانه دیر آمدیم. مرد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: ما دقیقا سر وقت آماده ایم. آنها روی میز نشستند و منتظر گارسون شدند. بعد از چند قیقه گارسون با موهای تراشیده به میز آنها نزدیک شد.

موهای تراشیده

پسر با تعجب به گارسون نگاه کرد و لبخند زد. پسر به نگهبان دم در نگاه کرد و با صدای بلند گفت: پدر، امروز همه مثل من هستند. پدر با تعجب به اطراف نگاه کرد و متوجه شد تمام گارسون ها موهای خود را تراشیده اند. مدیر هتل در حالی که موهایش را تراشیده بود، نزدیک میز آنها آمد و به پسر گفت: شما امروز مهمان ویژه ما هستید و هر غذایی که میل داشته باشید برای شما تهیه می شود. پسر گفت: من اول باید از پدرم اجازه بگیرم. مدیر هتل لبخندی زد و گفت: همه هزینه ها را پدرت قبلا پرداخت کرده و هیچ مشکلی نیست. پسر با خوشحالی گفت: پدر تو باز من را غافلگیر کردی. این بهترین سفر زندگی ام است. مرد که زبانش بند آمده بود و نمی دانست چطوری از مدیر هتل تشکر کند، از صندلی بلند شد و مدیر هتل را بغل کرد  و آرام در گوش او گفت: واقعا به خاطر همه چیز ممنونم. بچه های گلم مدیر هتل با این کار نه تنها باعث شد پسر کوچولو خوشحال شود بلکه خدا را نیز خوشحال کرد. خدا نیکوکاران را دوست دارد.

1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 Rating 0.00 (0 Votes)
افزودن نظر
  • هیچ نظری یافت نشد.
قدرت گرفته از کومنتو فارسی جوملا نال