کرم کوچک | قصه های کودکانه
کرم کوچک
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود. پشت کوهای بلند جنگل زیبا و سرسبزی وجود داشت. روی یک درخت بزرگ یک کرم کوچک زندگی می کرد. یک روز تصمیم گرفت که به پایین درخت برود تا برای خودش دوستی پیدا کند. ساعت ها طول کشید تا کرم بتواند از درخت بزرگ پایین بیاید وقتی به پایین رسید به سمت گل های خوشبو و زیبایی که نظرش را جلب کرده بود رفت. در کنار گل ها چند ملخ نشسته بودند، انها با دیدن کرم خندیدند و گفتند: کرم بیچاره، خیلی زشت است فکر نکنم کسی حاضر باشد با او دوست شود.
با شنیدن این حرف بسیار ناراحت شد و رفت. در مسیر برکه قشنگی را دید و به سمت ان رفت در انجا سنجاقکی را دید، سلام کرد و گفت: من مدتی است که بالای درخت چنار زندگی میکنم. انجا پر از برگ های سبز و خوشمزه است، میخواهید امشب به خانه من بیایید؟ سنجاقک لبخندی زد و گفت: بهتر از دنبال دوست دیگری بگردی. اگر دوستانم من را با تو ببینند، حتما مسخره ام میکنند. کرم بسیار دلش شکست و به تصویر خودش در برکه نگاه کرد و به خودش گفت: کاش کمی قشنگتر بودم تا میتوانستم دوست پیدا کنم. حالا مجبورم تمام عمرم تنها باشم.
کرم به سمت درخت چنار رفت و همین طور که از درخت بالا می رفت به خودش قول داد که هیچوقت از درخت پایین نیاید. فصل زمستان شروع شد. کرم کوچک تمام فصل زمستان به خواب زمستانی رفت. بعد از سه ماه سرمای طاقت فرسا، فصل بهار اغاز شد و همه حیوانات برای جشن گرفتند از خانه هایشان بیرون امدند. کرم کوچولو هم چشم هایش را باز کرد ولی دیگر کرم نبود و به پروانه زیبایی تبدیل شده بود. او با خوشحالی پرواز کرد و به سمت برکه رفت. ناگهان سنجاقکی به سمت پروانه امدند و گفت: تو واقعا زیبا هستی. خوشحال میشیم امشب به جشن ما بیایی. پروانه نگاهی به سنجاقک کرد و او را شناخت و گفت: من همان کرم کوچک زشت هستم. زمانی که تنها بودم و تو را به خانه ام دعوت کردم، من را مسخره کردی. ترجیح می دهم دنبال دوستان واقعی بگردم که من را به خاطر چهره ام مسخره نکنند و از سنجاقک خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند روز گشتن در جنگل بلاخره پروانه های دیگر را پیدا کرد و سال ها با خوبی در کنار انها زندگی کرد.
- توضیحات
- بازدید: 1117
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان