سارا و مهمان کوچک (2) | قصه های خوب کودکانه
سارا و مهمان کوچک (2)
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. سارا کوچولوی داستان ما روز شماری می کرد که مادر و خواهرش از بیمارستان به خانه برگردند. روزی که قرار بود آنها به خانه بیایند، سارا تمام عروسک هایش را در اتاقش چیده بود تا وقتی خواهرش به خانه بیاد، باهم بازی کنند. زنگ خونه زده شده و سارا به سرعت در خانه را باز کرد و توی بغل مادرش پرید و گفت: خیلی دلم برات شده بود. این مدت که نبودی من دختر خوبی بودم و اصلا بابا رو اذیت نکردم. سارا نگاهی به پشت سر مادرش کرد و گفت: خواهرم کجاست؟ مادرش لبخندی زد و گفت: بغل پدرته.
سارا نگاهی به پدرش کرد و گفت: خواهرم که خیلی کوچیکه. چطوری باید باهاش بازی کنم؟ و به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید و به خاله ریزه گفت: خواهرم تا بخواد بزرگ بشه خیلی طول میکشه؟ خاله ریزه گفت: سارا جونم؛ تو هم وقتی به دنیا امدی به همین کوچیکی بودی. سارا، خاله ریزه رو بغل کرد و گفت: برام بیشتر تعریف کن. خاله ریزه گفت: تخت کوچکت، دقیقا کنار پنجره قرار داشت. اتاق پر از عروسکهای کوچک و بزرگ بود ولی وقتی منو می دیدی جیغ می زدی و می خندیدی. یادمه شب اولی که توی اتاقت خوابیدی، خیلی گریه کردی و مادرت کنار تختت تا صبح نشسته بود.
اولین کلمه ایی که تونستی بگی ماما بود و پدر و مادرت از ذوق جیغ می کشیدند و تو را می بوسیدند. سارا جونم باید صبر کنی تا خواهرت بزرگ بشه. مطمین باش خیلی زود راه میره و حرف میزنه و باهم کلی بازی می کنید. سارا با خوشحالی پیش مادرش رفت و گفت: مامان جونم؛ من بهتون قول میدم که دختر خوبی باشم تا خواهرم خوب استراحت کنه و زودتر بزرگتر بشه. مادر سارا لبخند زد وگفت: قربون دختر بزرگم برم. حالا تا خواهرت خوابیده بیا باهم یک کیک خوشمزه درست کنیم. سارا تمام مدتی که کنار مادرش بود به این فکر می کرد که خانه با وجود مادرش خیلی قشنگ تر است. تا یک داستان دیگه از سارا کوچولو و خواهرش خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 1604
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان