جوجه کوچولو و گربه سیاه | قصه های جذاب

جوجه کوچولو و گربه سیاه

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی مزرعه بزرگ، خانم مرغه با پنج تا از جوجه هاش زندگی میکردنند. البته هنور یکی از جوجه هاش از تخم مرغ بیرون نیومده بود .خانم مرغه دیگه نا امید شده بود و فکر میکرد این تخم مرغ دیگه جوجه نمیشه . یک روز صبح که خانم مرغه از خواب بیدار شد. متوجه شد یک تخم مرغ در حال تر ک خوردن است و با خوشحالی به سمت تخم مرغ دوید و ناگهان یک جوجه کوچک زرد از تخم مرغ بیرون اومد و مامان مرغه سریع بقیه جوجه ها رو صدا زد تا با خواهر جدیدشون آشنا بشن .یک روز صبح که خانم مرغه همراه جوجه هاش در حال خوردن غذا بود ، متوجه شد جوجه کوچولوی داستان ما خیلی غمگینه . مامام مرغه ازش پرسید: جوجه کوچولوی خوشگل من ؛ عزیز من، نبینم که غم داشته باشی .

جوجه کوچولو گفت: خواهر و برادرام چون دیر دنیا اومدم باهام بازی نمیکنند. مامان مرغه گفت: من مطمینم هستم تو باهوش ترین جوجه من هستی . بعد از ظهر مامان مرغه به جوجه هاش گفت: من جایی کار دارم ، زود برمیگردم . جوجه ها مشغول بازی کردن باهم بودن که ناگهان صدایی رو شنیدن، وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردن، گربه سیاه بزرگی رو دیدن که سعی میکنه در خونه را باز کنه . همه جوجه ها شروع کردن به فریاد زدن .جوجه کوچولو داستان ما گفت :آروم باشید. من یک نقشه دارم. جوجه کوچولو یک توپ برداشت و داخل ظرف اب انداخت و بعدش چندتا از پرهای خودش رو کند و به توپ چسباند و به بقیه جوجه ها گفت: هرکدومتون چندتا پر بهم بدید. بعد جوجه کوچولو پیش پنجره رفت و گفت: اقای گربه ؛ اینجا چکار داری ؟ من اینجا تنها هستم و حوصلم خیلی سر رفته میشه باهم بازی کنیم ؟ گربه سیاه گفت: بله. فقط بیا بیرون تا باهم بازی کنیم .جوجه کوچولو در خونه را باز کرد و توپی که با پر پوشیده شده بود رو به بیرون انداخت .گربه سیاه که فکر میکرد این توپ زرد رنگ ، یک جوجه خوشمزه هست اون رو برداشت و سریع خورد ولی بعدش با صدای بلند فریاد زد و گفت: وای خدای من؛ دارم خفه میشم و سریع فرار کرد . همه جوجه ها دور جوجه کوچولو جمع شدند و از اینکه جونشون رو نجات داده ،خوشحال بودنند و از اون روز به بعد به جوجه کوچولو داستان ما ، قهرمان کوچولو میگفتند. تا یک داستان دیگه خدانگهدار.