سارا و اسب تک شاخ | قصه های جذاب برای بچه ها

سارا و اسب تک شاخ

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود . سارا کوچولوی داستان ما یک روز صبح که از خواب بیدار شد. متوجه اسب چوبی بزرگی شد که در اتاقش قرار دارد. به سرعت به سمت اشپزخانه رفت و با خوشحالی گفت : یک اسب بزرگ داخل اتاقمه ، شما اینو برام خریدین؟ مامان سارا با لبخند گفت: بله عزیزم؛ بهت قول دادم اگه دختر خوبی باشی، برات یک هدیه خوب میخرم، امیدوارم خوشت اومده باشه . .سارا مادرشو بوسید و گفت: این بهترین هدیه عمرمه. 

باهاش میتونم به همه جا برم و سریع به اتاقش رفت و سوار اسب چوبی شد و با صدای بلند گفت: اسب تک شاخ من، منو به جنگل ببر. یک دفعه سارا کوچولو خودش رو وسط جنگل سرسبزی دید و با صدای بلند فریاد زد: اسب تک شاخ من، سریع حرکت کن .سارا با اسب تک شاخ به کنار دریاچه رفت .سارا اونجا یک اسب آبی بزرگ رو دید که داره خودشو توی آب میشوره و در اون سمت دریاچه، پرنده ها در حال خواندن آواز بودن . سارا به تک شاخ نگاه کرد و گفت: کاش خاله ریزه هم اینجا بود .حتما الان تنهاست و حوصله اش سررفته که ناگهان خاله ریزه از پشت درخت بیرون اومد و توی بغل سارا پرید و گفت: من هیچوقت تورو تنها نمیزارم. 

سارا با خوشحالی گفت: حالا میتونیم با هم بازی کنیم .سارا، خاله ریزه رو سوار تابی که روی درخت بسته شده بود گذاشت و شروع به شعر خواندن کرد: تاب تاب عباسی .خدا منو نندازی .....سارا حسابی بازی کرد و وقتی خسته شد ، سوار اسب تک شاخ شد و با خاله ریزه به سمت خانه رفتن که ناگهان مامان سارا با لبخند گفت: سارا خانم ؛ بیا صبحانه بخور بعدا هم میتونی با اسبت بازی کنی .سارا خندید وگفت: مامان جونم؛ من الان توی جنگل بودم و با خاله ریزه کلی بازی کردم .کاش شما هم میتونستید سوار اسب تک شاخم بشید و با من به جنگل بیاین. مامان سارا گفت: دختر عزیزم . همین که دختر خوبی مثل تو رو دارم ،خیلی خوشحالم و سارا رو بغل کرد و باهم به سمت اشپزخانه رفتن تا باهم صبحانه بخورن. تا یک داستان دیگه از سارا کوچولو خدانگهدار.