ماهیگیر و ماهی | قصه های خوب برای بچه های خوب
ماهیگیر و ماهی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود در یک دهکده کوچک، ماهیگیر با دخترش زندگی می کردند. ماهیگیر بسیار فقیر بود و با ماهیگیری و فروش ماهی ها زندگیشان را می گذراندند .یک روز صبح برای ماهیگیری به رودخانه کنار جنگل رفت و قلابش را داخل آب انداخت و منتظر ماند. بعد از مدتی قلابش تکان خورد و ماهیگیر سریع آن را بالا کشید و ماهی بزرگی در قلابش گیر کرده بود . ماهیگیر بسیار خوشحال شد و گفت: به دهکده میروم و با قیمت بالایی این ماهی بزرگ را میفروشم .که ناگهان ماهی گفت: لطفا منو ازاد کن شاید روزی بتونم بهت کمک کنم .
ماهیگیر خندید و گفت : یک ماهی چه کمکی میتواند به من کند ولی تورا ازاد میکنم .ماهی از ماهیگیر بسیار تشکر کرد و رفت . ماهیگیر تا شب نتوانست ماهی دیگری را صید کند و به خانه برگشت. وقتی ماجرا را برای دخترش تعریف کرد ، دخترش گفت: اشکال نداره پدر .امشب شام ،آب و نان میخوریم شاید فردا صید بهتری داشته باشی . ولی فردا صبح هوا طوفانی شد و ماهیگیر نتوانست به ماهیگیری برود و تا چند روز هوا طوفانی بود و آنها غذایی برای خوردن نداشتن و دختر ماهیگیر مریض شد .بعد از چند رورز بلاخره هوا افتابی شد و ماهیگیر به رودخانه رفت .
همین طور که قلابش را داخل اب انداخت و منتظر شد که ماهی صید کند، بلند بلند با خودش میگفت : خدایا کمکم کن ،چند روزی است که ماهی صید نکردم و دخترم مریض است و هیچ پولی ندارم که او را به دکتر ببرم که ناگهان قلابش تکون خورد و ماهیگیر وقتی ان را بالا کشید، مروارید بزرگی در قلابش گیر کرده بود . ماهیگیر بسیار خوشحال شد و خدا رو شکر کرد. ناگهان ماهی بزرگی که چند روز پیش ازاد کرده بود را دید و ماهی گفت : این مروارید هدیه من به تو است . ماهیگیر از ماهی بسیار تلاش کرد و با خوشحالی به سمت خانه رفت تا این خبر خوب را به دخترش بدهد. بچه های خوب یادتون باشه جواب خوبی کردن ، خوبی است .تا یک داستان دیگه خدانگهدار .
- توضیحات
- بازدید: 2469
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان