سارا و ماهی گلی | قصه های خوب برای بچه های خوب
سارا و ماهی گلی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. نزدیک عید نوروز بود و سارا کوچولوی داستان ما برای سفره هفت سین یک دونه ماهی گلی خریده بود . هرروز صبح که از خواب بیدار میشد اولین کاری که میکرد این بود که به ماهی گلی سلام میکرد و بهش میگفت: ماهی گلی، گل منگولی چطوری؟صبح شده از خواب پاشو ، خواب نمونی الهی و ماهی گلی توی تنگ با خوشحالی بالا و پایین میپرید . یک روز صبح که سارا مثل همیشه برای ماهی گلی شعر میخوند متوجه شد، ماهی گلی یک گوشه تنگ ایستاده و حرکت نمیکنه. سارا با انگشتش چند ضربه به تنگ زد ولی ماهی گلی تکون نخورد.
سارا سریع پیش مامانش رفت و گفت: مامان جونم؛ زود بیا، فکر کنم ماهی گلی مریض شده. مامان سارا گفت: مریض شده؟بیا باهم بریم بهش سر بزنیم. مامان سارا به ماهی توی تنگ نگاه کرد بعد یک نگاهی به سارا کرد و گفت: عزیزم؛ ماهی گلی حالش خوبه فقط خیلی تنهاست .سارا گفت: میشه بریم براش یک دوست بخریم ؟
مامانش گفت: دختر خوشگلم ؛اگه موافقی , ماهی گلی رو توی حوض داخل پارک بزاریم , اونجا کلی دوست پیدا میکنه ولی سارا قبول نکرد و گفت: ماهی گلی فقط مریض شده, همین و تنگ ماهی رو برداشت و به اتاقش برد و شرو ع کرد به چرخیدن دور تنگ ماهی و این شعر رو میخوند: ماهی گلی ,گل منگولی, چطوری؟میای بریم به بازی؟بعد کنار تنگ ماهی نشست و به ماهی گلی غمگین توی تنگ نگاه کرد و گفت: شاید مامانم راست میگه تو اینجا تنها هستی،دوست داری ببرمت پیش دوستات؟ وماهی گلی با شنیدن این حرف توی آب بالا و پایین پرید و گفت: سارا جونم واقعا منو میبری ؟من تورو خیلی دوست دارم ممنونم این مدت مراقب من بودی ولی من دلم برای دوستام خیلی تنگ شده.
سارا به ماهی گلی گفت: بهت قول میدم عصر پیش دوستات ببرمت و سریع پیش مامانش رفت و گفت: مامان جونم ؛شما درست میگفتید، ماهی گلی خیلی تنهاست، میشه عصر ببریمش پارک ؟ میتونیم بزاریمش پیش دوستاش اونجا کلی دوست جدید پیدا میکنه. مامان سارا با لبخند گفت:حتما عزیزم .عصر سارا به همراه مامانش و ماهی گلی به پارک نزدیک خونشون رفتن. داخل پارک یک حوض بزرگ بود که پر از ماهی گلی بود .سارا با خوشحالی به سمت حوض دوید و ماهی گلی رو توی حوض اب گذاشت . ماهی گلی از خوشحالی یک چرخ دور خودش زد و به سارا نگاه کرد و گفت: خیلی ممنونم که منو پیش دوستام اوردی، خدانگهدار دوست خوب من و پیش دوستاش رفت .سارا کوچولوی داستان ما خیلی خوشحال بود که دیگه ماهی گلی تنها نیست والان کلی دوست جدید پیدا کرده . تا یک داستان دیگه خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 1812
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان