قصه های من و خواهرم | قصه های جذاب و کودکانه
قصه های من و خواهرم (2)
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. من پرنا هستم شش سالم هست و خواهرم، درنا یک سال از من بزرگتره ولی به خاطر این یک سال ،همیشه باید به حرفهاش گوش بدم. ماجرا از اینجا شروع شد که یک روز بارونی، من و درنا ، لباس گرم پوشیدیم و داخل حیاط رفتیم تا زیر بارون بازی کنیم. توی حیاط کلی دنبال هم دویدیم و خیلی خوش گذشت که یکهو درنا صدام زد و گفت: پرنا بیا اینجا. یه چیزی پیدا کردم و من سریع به سمتش دویدم و یک گنجشک کوچیک را دیدم که روی زمین افتاده و خیس شده . من با صدای بلند مامانم رو صدا زدم ومامانم که نمیدونست چه اتفاقی افتاده سراسیمه به حیاط اومد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟
درنا که فکر میکرد مالک این گنجشک کوچیکه ،گفت: مامانی من اینو پیدا کردم. میخام بیارمش داخل خونه و ازش مراقبت کنم .مامانم هم قبول کرد تا مدتی ازش نگهداری کنیم .مامانم گنجشک را داخل دستهاش گرفت و به خونه اورد .اول یک حوله زیرش انداختیم و با یه پارچه پرهاشو خشک کردیم و براش اب و دانه گذاشتیم .مامانم بهمون گفت: دختران گلم؛ حتما الان خیلی ترسیده بهتره توی اتاق ببریمش تا استراحت کنه . بعد از چند ساعت وقتی وارد اتاق شدیم ،گنجشک اونجا نبود .درنا با ناراحتی گفت: گنجشکم کجاست ؟و شروع کردن زیر تخت دنبالش گشتن. بلاخره ،گنجشک کوچولو رو پیش عروسک ها پیدا کرد و محکم گرفتش و به سمت اشپزخانه دوید و آن را توی قفسی که زیر کابینت بود گذاشت و با خوشحالی گفت: من نجاتت دادم.
الان هم مال خودم هستی .من به گنجشک یه نگاهی انداختم و حس کردم اصلا خونه جدیدشو دوست نداره ولی درنا تصمیمشو گرفته بود و من نمیتونستم کاری کنم. مامانم که متوجه شد درنا گنجشک را توی قفس زندانی کرده با عصبانیت گفت: من فقط اجازه دادم تا وقتی حالش خوب نیست اینجا بمونه .این گنجشک باید آزاد باشه و پیش خانواده اش برگرده .درنا اصلا به حرف مامانم گوش نداد و به اتاقش رفت .بعد از چند ساعت من پیشش رفتم و دیدم درنا یک آینه توی قفس گذاشته و تا منو دید با خوشحالی گفت :الان دیگه تنها نیست. فردای اون روز وقتی از خواب بیدار شدم ، سریع پیش قفس رفتم ولی گنجشک کوچولو دیگه شاد نباش ، حتی غذا هم نخورده بود به درنا گفتم : مامان راست میگه باید آزادش کنیم .ببین دیگه شاد نیست. درنا هم متوجه اشتباهش شد و گفت: بیا بریم توی حیاط آزادش کنیم . بعدش حتما مامانی و خداجون ما رو بیشتر دوست دارن. بعد ما به حیاط رفتیم و گنجشک کوچولو رو آزاد کردیم و من خیلی خوشحال بودم که تونستم درنا رو راضی کنم که گنجشک کوچولو پیش خانواده اش برگرده .اینم یک ماجرای دیگه از من و خواهرم تا یک داستان دیگه خدانگهدار.
مطالب مرتبط:
- توضیحات
- بازدید: 11637
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان