جوجه کوچولو پرواز می کند | قصه های خوب
جوجه کوچولو پرواز می کند
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی یک جنگل بزرگ و سرسبز ، بالای یک درخت بلند گنجشک خانم و جوجه کوچولو زندگی می کرند. جوجه کوچولو تازه به دنیا اومده بود و هنوز برای پرواز کردن خیلی کوچک بود . گنجشک خانم هرروز صبح به جنگل میرفت و برای جوجه کوچولو غذا پیدا میکرد و برایش می اورد. بعد از مدتی، جوجه کوچولو پرهاش در امد و باید کم کم پرواز کردن رو یاد می گرفت.
ولی اون خیلی از پرواز کردن ، می ترسید . مادرش بهش گفت : پسرم ؛ باید کم کم خودتو اماده کنی که پرواز کردن را یاد بگیری . این جنگل خیلی بزرگه و جاهای قشنگی داره که دوست دارم ببینی مثلا یک آبشار بزرگ اونور جنگله که غذاهای خوشمز ایی اونجا وجود داره و تو باید یاد بگیری که برای خودت غذا پیدا کنی . ولی هربار که جوجه کوچولو به لبه شاخه درخت می رفت تا پرواز کند، میترسید و عقب می رفت. یک روز صبح که گنجشک خانم برای پیدا کردن غذا به جنگل رفته بود ، جوجه کوچولو صدایی شنید و متوجه شد یک گربه از درخت بالا می آید و شروع کرد به فریاد زدن ولی کسی نبود که کمکش کند .
وقتی گربه به بالای درخت رسید و جوجه را دید گفت: امروز تو غذای خوشمزه من هستی .جوجه کوچولو خیلی ترسیده بود و از بالای درخت به پایین نگاه کرد و به خودش گفت: اگه پرواز نکنم حتما گربه منو میخوره و چشم هایش رو بست و شروع کرد به پر زدن . وقتی چشم هایش را باز کرد متوجه شد که پرواز میکنه .جوجه کوچولو از اینکه از دست گربه فرار کرده خیلی خوشحال بود . وقتی گنجشک خانم به لانه امد و ماجرا را فهمید از اینکه جوجه کوچولو بر ترسش پیروز شده و بلاخره تصمیم گرفت که پرواز کند خیلی خوشحال بود و به جوجه کوچولوی داستان ما خیلی افتخار میکرد . از اون روز به بعد هر روز صبح با هم جنگل می رفتند و از زیبایی های جنگل لذت می بردند . تا یک داستان دیگه خدانگهدار .
- توضیحات
- بازدید: 1444
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان