سارا کوچولو به مدرسه می رود
سارا کوچولو به مدرسه می رود
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. اخر فصل تابستان بود و یک هفته به شروع مدرسه ها باقی مانده بود. سارا کوچولو اصلا دوست نداشت به مدرسه برود و از اینکه مدرسه ها قراره باز بشوند خیلی ناراحت بود. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد، کنار تختش یک کیف خوشگل دید. سارا کوچولو سریع از تخت خواب بلند شد و کیف را برداشت و به اشپزخانه پیش مادرش رفت و گفت: من اصلا دوست ندارم به مدرسه برم. میخواهم پیش شما و خواهرم در خانه بمونم.
مادرش گفت: اگه مدرسه نری هیچ وقت نمی توانی خواندن و نوشتن یاد بگیری. سارا سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد و گفت: اشکال نداره. من اصلا کتاب خواندن دوست ندارم و کیف را روی میز اشپزخانه گذاشت و به اتاقش رفت. سارا عروسکش که خاله ریزه نام داشت را بغل کرد و گفت: به نظر تو، مدرسه خوبه یا نه؟ خاله ریزه گفت: معلومه که خوبه. اونجا دوست های جدید پیدا میکنی. چیزهای جدید یاد میگیری. یادته، چند شب پیش که خوابت نمی برد، یک کتاب داستان برداشتی که بخونی ولی نتونستی و خیلی اعصابت خورد شد. سارا گفت: خوب، کتاب داستانی را می خرم که فقط عکس داشته باشه اینجوری نیازی به خواندن هم نداره.
خاله ریزه گفت: وقتی سواد نداری، چطوری میخای پول بشماری که کتاب بخری؟ وقتی بزرگ شدی که نمی توانی فقط کتاب داستان بخونی. باید روزنامه و مجله هم بخونی. سارا گفت: اخه راستش دلم برای مامانم، بابام و خواهرم تنگ میشه. خاله ریزه لبخندی زد و گفت: تو فقط چند ساعت مدرسه هستی و بعدش زود میای خونه. مطمین هستم اگه یک روز مدرسه بری انقدر بهت خوش می گذره که دوست نداری زنگ آخر تموم بشه. ساراا، خاله ریزه بوس کرد و پیش مامانش رفت و گفت: من تصمیم گرفتم که به مدرسه برم و کلی چیز های خوب یاد بگیرم و توی بغل مادرش پرید. مادر سارا هم او را بوس کرد و با هم به اتاق رفتند تا مداد و دفتر هایی که برای سارا خریده را بهش نشان بدهد. تا یک داستان دیگه از سارا کوچولو خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 3098
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان