سارا و مهمان کوچولو | قصه های خوب برای بچه ها
سارا و مهمان کوچک (1)
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. میخام یک ماجرای دیگه از سارا کوچولو براتون تعریف کنم. مامان سارا قول داده بود که تا چند ماه دیگه یک خواهر خوشگل براش به دنیا بیاره ولی سارا با شنیدن این حرف خوشحال نبود. او فکر میکرد خواهرش که به دنیا بیاید دیگه پدر و مادرش او را دوست ندارند. وقتی مامان سارا از او خواهش میکرد که اتاقش رو مرتب کند.
سارا میگفت: همیشه باهم اتاقم را مرتب می کردیم و باهم بازی می کردیم ولی الان به من توجه نمی کنی و تا مادرش می خواست صحبت کند، سارا به اتاقش می رفت. یک روز صبح مامان سارا گفت: امروز میخواهم به مطب دکتر برم. دوست دارم تو هم همرام بیای. سارا گفت؟ برای چی باید به دکتر بریم؟ مادرش گفت: لباس هایت رو بپوش. خودت همه چیز را متوجه میشی. سارا توی مسیر نگران بود، نکند برای خواهرش اتفاق بدی افتاده باشد. وقتی به مطب خانم دکتر رسیدند. وارد اتاق کوچکی شدند و سارا پشت پرده ایستاده بود و خانم دکتر گوشی را در گوشش گذاشت و روی شکم مادر سارا قرار داد. ناگهان صدای تالاپ تولوپ شنیده شد. خانم دکتر گفت: این صدای ضربان قلب خواهرت هست.
سارا با تعجب گفت: الان به دنیا اومد؟ خانم دکتر گفت: تا یک هفته دیگه به دنیا می اید ولی الان توی گوشی داره به من میگه سارا رو خیلی دوست داره. سارا به فکر فرو رفت. وقتی به خانه رسیدند، سارا به مادرش گفت: واقعا خواهرم منو دوست داره؟ مادرش گفت: معلومه که دوستت داره، منم تورو خیلی دوست دارم. توی این مدت کمتر برات وقت گذاشتم و ازت معذرت میخام. همیشه یادت باشه تو دختر بزرگ من هستی و من تو را با دنیا عوض نمیکنم. سارا توی بغل مادرش پرید و شروع کرد به گریه کردن و گفت: مامانی خیلی دوستت دارم. ببخشید، منم این مدت خیلی اذیتت کردم و به حرفهاتون گوش ندادم. مامان سارا گفت: حالا اشکهاتو پاک کن تا باهم یک نقاشی خوشگل برای خواهرت بکشیم و باهم به اتاق رفتن. تا داستان دیگه که خواهر سارا هم به دنیا اومده خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 1772
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان