مورچه کوچولو به جنگل میرود | قصه هایی برای کوچولوها
مورچه کوچولو به جنگل میرود
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود . توی یک جنگل سرسبز و زیبا، خانواده بزرگ مورچه زندگی میکردن. تابستون بود و خانواده مورچه برای جمع کردن آذوقه به جنگل رفته بودن چون در زمستان هوا سرد میشود و مورچه ها نمی توانند به بیرون از جنگل بروند به همین دلیل در تابستان برای فصل زمستان اذوقه جمع میکنند و درانبار خونشون ذخیره میکنند . همه اعضای خانواده مورچه به جنگل رفته بودن به جز مورچه کوچولوی داستان ما و مادرش .
مورچه کوچولو که حسابی حوصله اش رفته بود و از پشت پنجره به جنگل نگاه میکرد ، گفت: مامان جونم، هرسال به من قول میدید که سال دیگه با پدرم برای جمع کردن اذوقه به جنگل میرم ولی همیشه زیر قولتون میزنید .چرا همه باهم برای جمع کردن اذوقه به جنگل میروند؟ مامان مورچه گفت : تو هنوز کوچک هستی وقتی به اندازه کافی قوی شدی، حتما همراه بقیه به جنگل میروی ولی امشب با پدرت صحبت میکنم که فردا صبح تو رو همراه خودشون به جنگل ببرند و اونجا جواب سوالت رو پیدا میکنی . فردا صبح زود ، مورچه کوچولوی همراه پدرش و بقیه خانواده به جنگل رفتن . بعد از کمی گشتن ، مورچه کوچولوی ، از دور ، یک سیب بزرگ دید و با صدای بلند فریاد زد و گفت: من یک سیب بزرگ پیدا کردم ولی وقتی به سیب نزدیک شدن ، مورچه کوچولو گفت: این سیب خیلی بزرگه .
از دور کوچکتر به نظر می اومد . بهتره دنبال سیب کوچکتری بگردیم که بتوانیم به خانه ببریم . بابا مورچه با لبخند گفت : پسرم ، این اولین درس زندگی تو خواهد بود .تو راست میگی این سیب خیلی بزرگ هست ولی با همکاری هم میتونیم همه کاری انجام بدیم فقط با دقت نگاه کن و بعد مورچه کوچولو دید که همگی مورچه ها دور سیب جمع شدند و با همکاری هم سیب رو بلند کردند و به سمت انبار خونه حرکت کردنند . مورچه کوچولو اون روز درس بزرگی رو یاد گرفت که با همکاری همدیگه همه کاری امکان پذیر هست.تا یک داستان دیگه خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 3361
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان