درخت توت جادویی | قصه های جذاب کودکانه
درخت توت جادویی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در سرزمین های دور دست، دختر زیبای حاکم، مدت ها بود که دیگر نمی خندید. حاکم خیلی نگران بود و برای اینکه دخترش دوباره بخندد او را به سفرهای مختلفی میبرد و بهترین لباس ها را برای او می خرید. ولی دختر حتی یک لبخند ساده هم نمی زد. حاکم تصمیم گرفت که اعلامیه ای در شهر نصب کند و جایزه بزرگی را برای کسی که بتواند دختر انها را بخنداند در نظر بگیرد.
هفته ها گذشت و افراد مختلفی به قصر امدند تا بتوانند دختر را بخندانند ولی دختر اصلا نمی خندید. روزی چوپان جوانی اعلامیه را دید و تصمیم گرفت به قصر برود. چوپان یک شال گردن بلند به حاکم داد تا بپوشد. وقتی آن را پوشید، شروع کرد به عطسه کردن و مدام پشت سر هم عطسه میکرد. دختر با دیدن پدرش خندید ولی حاکم خیلی عصبی شد و شال گردن را دور انداخت و به چوپان گفت: من دنبال راه حلی هستم که دخترم را شاد کنم ولی عطسه کردن، من را عصبی میکند. چوپان بسیار ناراحت شد و رفت. مدت ها گذشت و یک روز چوپان با گوسفندهایش در کنار رودخانه بودند که درخت توت بزرگی را دید.
چوپان به سمت درخت رفت و یک توت سیاه خورد و ناگهان دو تا شاخ بزرگ از سرش بیرون زد، بار دیگر یک توت سفید خورد و شاخ ها ناپدید شدند. چوپان به یاد دختر حاکم افتاد پس به سمت قصر رفت. وقتی به انجا رسید به حاکم گفت: این توت سیاه را بخور و حاکم با خوردن آن دو تا شاخ دراورد و دختر با دیدن پدرش شروع کرد به خندیدن ولی حاکم با دیدن شاخ ها بسیار ترسید و از چوپان کمک خواست و چوپان از او قول گرفت که اگر راه حلی پیدا کند باید جایزه را به او بدهد. حاکم هم قبول کرد. پس چوپان یک توت سفید به او داد و با خوردن توت سفید، شاخ ها ناپدید شدن. حاکم هم به خاطر اینکه بلاخره راه حلی پیدا کرده که دخترش را شاد کند بسیار خوشحال بود و از چوپان بسیار تشکر کرد و جایزه را به او داد.
- توضیحات
- بازدید: 1459
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان