سارا سردرد میگیرد
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. سارا کوچولوی داستان ما تمام روز تلویزیون نگاه میکرد و کار دیگه ایی انجام نمیداد . مامان سارا بهش میگفت: دخترم؛ عقب تر بشین چشم هایت ضعیف میشه ، تمام روز که نباید کارتون نگاه کنی. میتونی کارهای دیگه هم انجام بدی، مثلا نقاشی بکش با عروسکت بازی کن . ولی سارا گوش نمیکرد.یک روز صبح، وقتی سارا از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد میکرد. زود پیش مامانش رفت و گفت: مامان جونم؛ سرم خیلی درد میکنه چکار کنم؟مامان سارا گفت :اگه تا عصر خوب نشدی پیش دکتر میریم .
سارا تمام ظهر روی تختش دراز کشیده بود. عصر به همراه مادرش به مطب دکتر رفت. وقتی اقای دکتر سارا رو معاینه کرد گفت: سارا خانم به خاطر اینکه تمام روز جلوی تلویزیون نشستی الان سردرد گرفتی اگه همیشه تلویزیون نگاه کنی، چشم هایت ضعیف میشه و ممکنه سردردهایت بدتر بشه. سارا هم به اقای دکتر قول داد که کمتر تلویزیون نکاه کنه. وقتی به خانه رسیدن سارا به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید و به گل های حیاط نگاه کرد .سارا به عروسکش که اسمش رو خاله ریزه گذاشته بود نگاه کرد و گفت: خاله ریزه؛ چکار کنم ؟ حوصله ام سر رفته.
خاله ریزه گفت: بهتره امروز تلویزیون نگاه نکنی ،خیلی وقته باهم بازی نکردیم .سارا با لبخند گفت: باشه باهم کمی بازی میکنیم و شروع کرد به بازی کردن . بعدش دفتر نقاشی رو از توی کمد برداشت و گل های توی باغچه رو نقاشی کرد.خاله ریزه به سارا گفت:خیلی وقته موهامو شانه کردی و برام شعر نخوندی .سارا گفت: بیا اینجا تا خوشگلت کنم و شروع به شعر خوندن کرد: عروسک قشنگ من قرمز پوشیده /تو تخت خواب مخملش اروم خوابیده .....سارا تمام روز با خاله ریزه بازی کرد و کلی نقاشی قشنگ کشید. وقتی شب فرا رسید و سارا کوچولوی داستان ما بعد از مسواک زدن به تخت خوابش رفت تا بخوابه، مامان سارا به اتاقش اومد و گفت: دخترم واقعا بهت افتخار میکنم. امروز اصلا تلویزیون نگاه نکردی و کلی نقاشی خوشگل برام کشیدی . امیدوارم هرروز برنامه ریزی کنی و تمام وقتت رو تلویزیون نبینی.سارا به مامانش گفت: من و خاله ریزه بهتون قول میدیم. شب بخیر مامان جونم.سارا از اینکه امروز بهش خوش گذشته، خیلی خوشحال بود و همینطور که داشت به کارهایی که امروز انجام داده بود، فکر میکرد خوابش برد. تا یک داستان دیگه از سارا کوچولو خدانگهدار.
نظر خود را اضافه کنید.
ارسال نظر بعنوان میهمان