نظرات سر الکس فرگوسن راجع به عوامل موفقیت در فوتبال
نظرات سر الکس فرگوسن راجع به عوامل موفقیت در فوتبال (1)
نظم و ترتیب را از سننین پایین آموختم. پدرم به معنای واقعی فردی منظم بود. او در کارخانه کشتی سازی کار میکرد که کاری سخت و بی رحمانه بود. زیاد صحبت نمی کرد، شاید سرسخت و کم حرف بود، اما مرد بسیار باهوشی بود. مردی خودآموخته که مدرسه را در چهارده سالگی رها کرد اما همیشه کتاب میخواند. میخواست من و برادرم کارهای فنی و حرفه ای بیاموزیم و تا وقتی که برای مغازه ساخت ابزار آلات شاگردی نکردم که اجازه نداد بصورت حرفه ای فوتبال بازی کنم.
از همان سن پایین نظم و ترتیب را به ما آموخت. در روزهای مدرسه سر ساعت شش صبح، پایم را تکان میداد. ساعت شش و چهل و پنج دقیقه از خانه بیرون میزد چون دوست داشت وقتی درهای کارخانه باز میشد، توی حیاط باشد. شاید به همین دلیل چند دهه بعد بود که سرمربی شدم، زودتر از شیر فروش محل سر کارم حاضر بودم. پس از این که برای بازی فوتبال، حقوق دریافت کردم شنبه شب ها بیرون میرفتم.
پدرم خوشش نمی آمد. فکر میکرد زیادی دارد به من خوش میگذرد. شش ماه با او حرف نزدم و در کل ما دو نفر خیلی شبیه به هم بودیم.
شروع بازی ام در چهارده سالگی و در تیم آماتور درام چپل، بزرگترین تیم آماتوری اسکاتلند بود. مدیر این تیم، داگلاس اسمیت مردی ثروتمند بود که خانواده اش صاحب یک محوطه تخریب کشتی بودند. او با چایی رید در مرکز گلاسکو قرار دادی بسته بود که بر اساس آن، ناهار بازیکنان نوجوان رایگان باشد. پنج تیم را اداره میکرد. تیم های زیر هجده سال، زیر هفده سال، زیر شانزده سال، زیر پانزده سال و زیر چهارده سال. هر آخر هفته ما را به ملک خودش در دونبارتن شایر بییرون گلاسکو میبرد. ما را در خوک داری خودش میگرداند و بعد میگذاشت روی زمین بولینگ خودش پنج به پنج بازی کنیم.
وقتی یکی از تیم هایش بازی را باخت، دستپاچه و عصبانی و خشمگین شد. او به نظم و ترتیب بسیار اهمیت میداد و علاقه عمیقی به پیروزی داشت.
از روز اول سنت میرن که بین سالهای 1974 و 1978 سرمربی اش بودم، نظم و ترتیب اهمیت بسیار داشت. در ابتدای ورودم به آنجا، روزنامه محلی پیسلی دیلی اکسپرس عکاسی فرستاد تا عکسی از تیم با سرمربی تازه خود بگیرد. صبح روز بعد عکس را در روزنامه ای دیدم و همانطور مات و مبهوت آن شدم. ایین رید کسی که رهبر و همه کاره تیم نیز بود کنارم و در واقع کمی مایل به پشت سرم ایستاده بود و با دستش از پشت برایم ادا درآورده بود. انگار که من در این عکس شاخ درآورده بودم.
وقتی در اولین مسابقه خودمان مقابل تیمی بنام کاودنبیث بازی را واگذار کردیم صبح فردای آنروز وی را به اتاقم فراخواندم. اینطور که شنیدم او حسابی ترسیده بوده و دستپاچه شده بود. او به من گفت که قصدش فقط شوخی و مزاح بوده است و ابدا قصد نداشته تا مرا مسخره کند.من هم در پاسخ به او با تندی گفتم که این نوعی از شوخی بسیار بد است و فکر نکن که من از این نوع شوخی خوشم می آید.
جان موت کسی بود که در امر بازی کردن با توپ فوتبال حرف نداشت و بسیار هم جوان و کم سن و سال بود. موقعی که او را به کنار زمین میکشاندم و به او میگفتم که دقیقا درون زمین چه باید بکند، به من جواب میداد. رید و موت را در بلک لیست خودم گذاشته بودم و میخواستم که به موقعش به حساب این دو نفر برسم. گستاخی و حاضر جوابی این دوتا چیزی نبود که من بتوانم آن را تحمل کنم.
بازیکن سومی نیز در تیم من حضور داشت که یک دفعه مقابل من ایستاد و گفت که نمیخواهد یکی از روزها (فکر کنم دوشنبه بود) سر تمرین حاضر شود؛ چرا که بلیط کنسرت گرفته و میخواهد با دختر مورد علاقه اش به دیدن کنسرت برود. این حجم از گستاخی برایم درک ناشدنی بود. از او پرسیدم مگر این کنسرت هر شب برگزار میشود؟ ولی او از دادن پاسخی شفاف و قانع کننده طفره رفت و من هم در نهایت خیالش را راحت کردم که: اگر میخواهی به کنسرت بروی اشکالی ندارد، ولی دیگر نمیتوانی به تیم بازگردی!
من همه تلاش خود را میکردم که برای همه روشن شود که کسی نباید از من سرپیچی کند. البته آنها نیز پیغام مرا درک کرده و فهمیدند. آنها میدانستند که من انسان مغرور و مستبدی نیستم. میدانستند که اگر از آنها این گونه رفتاری را مقابل خودم میخواهم دلیلش این است که کلاس تیم حفظ شود. کسی حق نداشت مقابل سرمربی تیم گستاخی کند و برایش شاخ و شانه بکشد. اگر چنین اتفاقی می افتاد در مرتبه اول تیم ضربه میخورد.
وقتی سرمربی شدم، یکی از وظایفی که من بر عهده خودم احساس میکردم، این بود که نظم و ترتیب را در ذهن بازیکنان درونی کنم. در تیم سنت میرن که تیمی متشکل از بازیکنانی بود که اکثرا نمی توانستند بصورت تمام وقت در خدمت تیم باشند و به همین دلیل هم، ما آنها را بصورت پاره وقت در اختیار داشتیم. اما این قضیه خیلی برای من اهمیتی نداشت چون همه ما برای همه مسابقات سوار یک اتوبوس میشدیم و در کنار همدیگر نیز بودیم. یک روز شنبه که یکی از بازیکنان ما سوار بر اتومبیل شخصی خودش به شهر مورد نظر رسید تا در مسابقه شرکت کند، خودش را در واقع ازحضور در تیم آن روز محروم کرده بود! بعدا متوجه شدم که کسی را در تیم آن روز نداشتم که به جایش بازی کند و در نتیجه درسی که میخواستم راجع نظم و ترتیب به بازیکنانم بدهم هدر رفت.
وقتی به شهر آبردین رفتم تا سرمربی تیم گلاسکو رنجرز شوم؛ فهمیدم که این مکان آرام تر و ملایم آنقدری نظم و ترتیب در خود دارد که حالا من باید از آنها یاد بگیرم. برای من کسی استثنا نبود. سخت گیری میکردم و با تمام اصرارم میخواستم که همه این رفتار مرا بپذیرند. چه خوششان می آمد و چه خوششان نمی آمد، میخواستم با این نحوه رفتار خودم از آنها مرد بسازم و کارنامهآنها را حسابی سنگین تر کنم، و خودشان هم مجبور شدند که همین را بخواهند.
- توضیحات
- بازدید: 437
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان