داستان پرنده و میمون
داستان پرنده و میمون
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در جنگلی بزرگ، حیوانات مختلفی در کنار هم زندگی میکردند. نزدیک فصل زمستان بود و همه حیوانات خود را برای رسیدن فصل سرما آماده می کردند. خرس غار خود را تمیز میکرد و برای زمستان آذوقه جمع میکرد. خرگوش ها هویچ و سبزی تازه برای زمستان ذخیره می کردند. پرندگان هم از شاخه ها و برگ های درختان، لانه های خود را محکم تر می کردند تا از باد و طوفان های زمستانی در امان باشند. بلاخره فصل زمستان فرا رسید و باد های شدیدی شروع به وزیدن کرد. پرنده ها در خانه هایشان مخفی شدند و از اینکه قبل از زمستان خانه خود را محکم کردند، خوشحال بودند. یک روز سرد بارانی، میمون که خانه ای برای خود نداشت به زیر درخت آمد. میمون تمام فصل پاییز را خوش گذارانی کرده بود و الان مجبور بود در زیر درخت ها بخوابد. سرتا پای میمون کاملا خیس شده بود و پرنده ها از بالای درخت او را دیدند.
یکی از پرنده ها گفت: میمون بیچاره، کاملا خیس شده است. پرنده دیگر گفت: اگر او تنبلی نمیکرد و برای فصل زمستان، خانه ای برای خودش آماده میکرد الان مجبور نبود زیر باران باشد. یکی از پرنده ها با صدای بلند، میمون را صدا زد و گفت: این درخت که در زیر آن نشستی، خانه ماست و ما شاخه ها را در کنار هم قرار دادیم تا باران کمتر ما را خیس کند. بهتر است زیر درخت دیگری بروی. میمون بسیار ناراحت شد و از درخت بالا رفت و خانه پرنده را خراب کرد و پرنده روی زمین افتاد و زیر باران خیس شد. پرنده ی دیگر او را به خانه اش برد و گفت: هیچ وقت نبایدکسی را مسخره کنی. شاید میمون مشکلی برایش پیش آمده و نتوانسته برای خودش خانه ایی آماده کند. به خاطر یک حرف احمقانه خانه ی خود را از دست دادی. اگر قبل از حرف زدن کمی فکر میکردی، هم میمون از دست تو ناراحت نمی شد و هم خانه ات را سالم داشتی. فردا که هوا بهتر شد، دوباره خانه ات را درست می کنیم. پرنده هم از حرفی که به میمون زدی بود، پشیمان شد و یاد گرفت نباید هیچ وقت کسی را مسخره کند.
- توضیحات
- بازدید: 1171
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان