دوستی شیر و نهنگ
دوستی شیر و نهنگ
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری در جنگل بزرگ و سرسبزی، شیر قدرتمندی زندگی می کرد. او سلطان جنگل بود و همیشه به دنبال یک دوست میگشت که مثل خودش قوی باشد. یک روز که کنار دریا قدم می زد، نهنگ بزرگی را دید که در میان امواج پر خروش دریا شنا می کند. شیر با خودش گفت: نهنگ می تواند بهترین دوست من باشد.
او هم مثل من بسیار قدرتمند است. شیر صبر کرد تا نهنگ به ساحل نزدیک بشود و به او پیشنهاد دوستی داد وگفت: من و تو می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. من پادشاه سرزمینم هستم و تو هم پادشاه دریا هستی. نهنگ هم از تعریف شیر خوشش امد و قبول کرد با شیر دوست شود. مدت ها از دوستی شیر و نهنگ می گذشت. انها هر روز برای هم از زیبایی های سرزمین هایشان تعریف می کردند. یک روز یک گاو وحشی به شیر گفت: من از تو بسیار قوی ترم هستم و بهتر از تو می توانم جنگل را اداره کنم ولی شیر مخالف حرف گاو وحشی بود و ساعت ها باهم دعوا کردند. شیر به سمت دریا رفت و نهنگ را صدا زد و از او کمک خواست ولی نهنگ گفت: من نمی توانم به تو کمک کنم.
تو سلطان این جنگل هستی و باید به همه حیوانات نشان بدهی که از همه قوی تر هستی. شیر از حرف نهنگ بسیار ناراحت شد و به گاو وحشی حمله کرد و بلاخره توانست گاو را شکست دهد. روز بعد پیش نهنگ رفت و به او گفت: من و تو مدت هاست که با هم دوست هستیم ولی دیروز که بهت نیاز داشتم به من کمک نکردی. فکر نکنم بتوانیم با هم دوست بمانیم. نهنگ به شیر گفت: من سلطان دریا هستم و فقط درون دریا میتوانم زندگی کنم و اگر از اب بیرون بیایم دیگر قدرتی ندارم و تو هم پادشاه جنگل هستی و در دریا هیچ قدرتی نداری. شیر وقتی حرف های نهنگ تمام شد، کمی فکر کرد و متوجه اشتباهش شد و از نهنگ عذر خواهی کرد و انها سالیان دراز دوست های خوبی برای هم بودند.
- توضیحات
- بازدید: 594
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.


























































































نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان