سنجاب و کیسه بادام
سنجاب و کیسه بادام
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز، شیر سلطان جنگل بود. یک روز سنجاب پیش شیر رفت و به او گفت: من و دوست هایم تازه به این جنگل امده ایم. من در اینجا احساس امنیت نمیکنم. شیر کمی فکر کرد و گفت: من پیشنهاد خوبی برای تو دارم. من مدتی است که دنبال دستیار میگردم. اگر تو بتوانی دستور های من را اجرا کنی. من امنیت تو را تضمین میکنم و برای بازنشستگی یک کیسه بادام به تو می دهم. سنجاب هم قبول کرد. هر روز سنجاب پیش شیر می رفت و هر کاری که او دستور میداد برایش انجام می داد. سنجاب صبح تا شب در خدمت شیر بود و شب خسته و کوفته به خانه بر میگشت. دوست های سنجاب به او می گفتند: تو تمام روز در هر حال کار کردن هستی، حتی فرصت تفریح هم نداری. بهتر است به خودت کمی استراحت بدهی ولی سنجاب توجه ایی به حرف های دوستانش نمی کرد و همیشه به خودش میگفت: زمانی که من بازنشسته شدم و در خانه استراحت میکنم، دوست هایم باید برای بدست آوردن بادام تلاش کنند. یک روز سنجاب خیلی خسته بود و تصمیم گرفت از فردا برای شیر کار نکند، ولی کمی که فکر کرد با خودش گفت: من بدون شیر نمی توانم در این جنگل زندگی کنم. او همیشه مراقب من است. من با اجرای دستور های او در این جنگل امنیت دارم و دوران بازنشستگی خوبی خواهم داشت. سال ها سنجاب برای شیر کار کرد و بلاخره روزی که سنجاب بازنشسته می شد، فرا رسید. شیر برای قدر دانی از کارهایی که سنجاب برای او انجام داده، مهمانی بزرگی برگزار کرد و همه حیوانات جنگل را دعوت کرد.
شیر بعد از یک سخنرانی از سنجاب تشکر کرد و یک کیسه بادام به او هدیه داد. مهمانی تمام شد و همه حیوانات به خانه هایشان برگشتند. سنجاب با کیسه بادام به خانه رفت ولی او اصلا خوشحال نبود چون به خاطر پیری، تمام دندان هایش را از دست داده بود و دیگه نمی توانست بادام ها را بخورد. سنجاب روی تخت دراز کشید و با خودش گفت: حالا با این همه بادام چکار کنم؟ بچه های گلم به نظر شما سنجاب که حالا پیر شده و دندان ندارد، با یک کیسه بادام چه کار کند؟
- توضیحات
- بازدید: 620
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان