شاهزاده و دختر زیبا
شاهزاده و دختر زیبا
روزی روزگاری در سرزمین های دور شاهزاده ایی در قصر زیبای خود زندگی می کرد. او بسیار مهربان بود و به مردم شهر کمک میکرد. یک روز که در جنگل مشغول اسب سواری بود، دختر زیبایی را دید که کنار رودخانه قدم میزند. شاهزاده پیش دختر رفت و به او کمک کرد و او را تا خانه اش همراهی کرد. هرروز شاهزاده برای دیدن دختر به کنار رودخانه میرفت و او را ملاقات میکرد. دختر بسیار زیبا و مهربان بود. بعد از مدتی شاهزاده از او خواستگاری کرد ولی دختر گفت: متاسفانه من نمی توانم با شما ازدواج کنم.
شما شاهزاده این شهر هستید ولی من دختر یک کشاورز هستم. شاهزاده بسیار ناراحت شد و گفت: برای اینکه ثابت کنم شما را واقعا دوست دارم هر کاری که بگویی من انجام می دهم. دختر کمی فکرد و گفت: اگر توانستی درون اب سوراخی درست کنی، من با شما ازدواج میکنم. شاهزاده کنار رودخانه رفت ولی هرچه فکر کرد راه حلی به ذهنش نرسید و دختر از او خداحافظی کرد و رفت. ماه ها گذشت و شاهزاده بسیار غمگین بود و هرروز به امید اینکه دختر زیبا را ببیند به کنار رودخانه می رفت ولی دیگر دختر آنجا نبود. فصل زمستان شد و همه جا را برف گرفت و تمام رودخانه یخ بسته بود. یک روز شاهزاده به کنار رودخانه رفت شاید بتواند دختر را ببیند که ناگهان راه حلی به ذهنش رسید.
شاهزاده سریع به سمت خانه دختر رفت و در زد. دختر زیبا در را باز کرد. وقتی شاهزاده را دید تعجب کرد و گفت: من که به شما شرطم را گفتم و شما نتوانستید آن را انجام بدهید. شاهزاده از دختر خواهش کرد که همراه او به رودخانه بیاید. دختر هم قبول کرد. وقتی به انجا رسیدند، شاهزاده چوبی را برداشت و داخل رودخانه یخ زده کرد و سوراخی را روی یخ ها ایجاد کرد. دختر از اینکه شاهزاده توانست شرط او را انجام بدهد، خوشحال شد و به خواستگاری شاهزاده جواب مثبت داد. انها با هم ازدواج کردند و سال ها با خوبی و خوشی کنار هم زندگی گردند. تا یک داستان دیگه خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 557
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.



























































































نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان