غول و دختر مهربان | قصه های خوب کودکانه
غول و دختر مهربان
روزی روزگاری در سرزمین های دور کشاورز با سه دخترش زندگی می کردند. اسم انها به ترتیب رزا، مری و امیلی بود. کشاورز از صبح تا شب در مزرعه کار میکرد ولی رزا و مری در خانه دست به سیاه و سفید نمی زنند و تمام کارهای خانه را مادر و خواهر کوچکترشان، امیلی انجام میدادند. انها وقتی غذا می خوردند، ظرف ها را نمی شستند، حتی اتاقشان را تمیز نمی کردند. پدر و مادرشان به خاطر این قضیه از دست انها ناراحت بودند.
یک روز مادر انها بسیار مریض شد و کشاورز به رزا گفت: لطفا به جنگل برو و کمی قارچ بچین و برای اینکه مسیر خانه را گم نکنی، مقداری نان خورد کن و پشت سرت بریز. رزا قبول کرد و با ناراحتی به جنگل رفت ولی متاسفانه قارچ پیدا نکرد و چون تمام تکه های نان را گنجشک ها خورده بودند، او نتوانست راه خانه را پیدا کند. بعد از چند ساعت گشتن، کلبه ی کوچکی را دید و بدون اجازه گرفتن وارد کبه شد. رزا که بسیار گرسنه بود، شروع به خوردن قارچ های سرخ شده ی روی میز کرد و از خستگی گوشه کلبه خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد، غول بزرگی را دید که روی صندلی نشسته است. دختر با عصبانیت گفت: چرا بدون اجازه وارد شدی؟ از کلبه من برو بیرون. غول با تعجب گفت: تو دیشب بدون اجازه وارد خانه من شدی و شام من را خوردی حالا من را از خانه ام بیرون می کنی؟ غول به خاطر رفتار بدش، او را در چاه زندانی کرد. چند روز از رفتن رزا می گذشت ولی او به خانه برگشته بود. کشاورز از مری خواست که به دنبال خواهرش برود و برای اینکه راه خانه را گم نکند، مقداری هویچ به او داد که پشت سرش بیاندازد. ولی متاسفانه خرگوش ها، هویچ ها را خوردند و مری نتوانست راه خانه را پیدا کند و او هم کلبه غول را دید و بدون اجازه وارد شد.
وقتی غول را دید که چای میخورد. مری سر او داد زد و گفت: من بسیار خسته هستم. کاش کمی ادب داشتی و به من هم چای تعارف میکردی. غول با شنیدن این حرف ناراحت شد و او را در چاه زندانی کرد. یک هفته گذشت و دختر های کشاورز برنگشتند. این بار امیلی به جنگل رفت تا خواهرهایش را پیدا کند. او هر چند قدمی که جلو می رفت، روی شاخه درخت ها پارچه ی سفیدی گره میزد تا راه خانه را گم نکند. او هم کلبه غول را دید و قبل از وارد شدن در زد. غول در را باز کرد و امیلی به او گفت: ببخشید که مزاحم شدم. من دنبال خواهرهایم میگردم ولی الان هوا تاریک شده و من نمی توانم به خانه برگردم، امکان دارد که شب را اینجا بمونم؟ غول از طرز رفتار امیلی خوشش امد و او را به خانه اش دعوت کرد. امیلی شب را انجا خوابید و صبح تمام خانه را گردگیری کرد. وقتی غول از خواب بیدار شد و خانه را تمیز دید، بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت خواهرهای او را ازاد کند. امیلی از غول تشکر کرد و با خواهرهایش به سمت خانه حرکت کردند. انها راه خانه را با کمک پارچه هایی که امیلی به درخت ها گره زده بود، پیدا کردند. بعد از این ماجرا رزا و مری از پدر و مادرشان به خاطر رفتارهایی که داشتند، معذرت خواستند و همگی با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
- توضیحات
- بازدید: 5194
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان